کیمیاگر: ۱. جوانکی به نام سانتیاگو
سانتیاگو یه چوپانه که توی دشتای آندلس از گله گوسفنداش مراقبت میکنه. چوپانی انتخاب زندگی خودش بوده چون از بچگی دلش میخواسته سفر کنه و دنیا رو بگرده. از دختر یه بازرگان هم خوشش میاد و برنامه داره دل دختر رو ببره ولی یه خوابی میبینه که ممکنه زندگی بیدغدغه یه چوپان جوون رو تغییر بده.
***
نام جوان سانتیاگو بود. هنگامی که با گلهاش به جلوی کلیسایی متروکه رسید، هوا داشت تاریک میشد. مدتها بود که سقف کلیسا فروریخته بود و انجیر مصری عظیمی، درست در مکانی روییده بود که پیش از آن، انبار اشیای متبرک بود.
تصمیم گرفت شب را همانجا بماند. صبر کرد تا گوسفندان از دروازه ویران کلیسا وارد شوند؛ سپس چند تخته را به گونهای گذاشت که نتوانند در طول شب بگریزند. به گوسفندان اندیشید: آنها تمام روزها را شبیه به هم سپری میکردند و به آب و غذا راضی بودند.
زمین را با خرقهاش پوشاند و دراز کشید؛ به جای بالش از کتابی که خوانده بود استفاده کرد. وقتی بیدار شد هوا هنوز تاریک بود. همان رؤیای هفته پیش را دیده بود. برخاست و گوسفندانی که خفته بودند را بیدار کرد. عادت داشت با آنها صحبت کند. از دو روز پیش، موضوع صحبتش فقط یک چیز بود: دختر بازرگان. سال گذشته او را دیده بود و بیش از دو ساعت با یکدیگر دربارهی زندگیهایشان صحبت کرده بودند. اما هنگامی که دختر پرسید چگونه خواندن را آموخته، جوان پاسخ نداد. مطمئن بود دخترک هرگز نمیفهمد. اینک تنها چهار روز مانده بود تا به همان شهر برسد. در ژرفای دلش میدانست که چوپانها همواره کسی را در شهری میشناسند که میتواند کاری کند تا شادی تنها سفر کردن را از یاد ببرند.
خرقهاش را به دورش پیچید. خرقه هم، درست مانند او، انگیزهای برای وجود داشت. طی دو سال، تمامی پهنههای آندلس را پیموده بود؛ تمامی شهرهای آن منطقه را میشناخت؛ سفر، بزرگترین دلیل زندگیاش بود.
تا شانزده سالگی در مدرسه، لاتین، اسپانیایی و الهیات خواند. پدر و مادرش میخواستند او کشیش و مایه افتخار آن خانواده روستایی شود که همانند گوسفندان، تنها برای آب و خوراک کار میکردند. اما از کودکی رؤیای شناختن جهان را در سر داشت. یک روز به پدرش گفت که میخواهد سفر کند.
پدرش گفت: «پسرم، مردم تمام دنیا از این دهکده رد شدن. میان که چیز جدیدی پیدا کنن اما همون آدمایی میمونن که همیشه بودن. رنگ موها و چهرهشون فرق میکنه اما از درون به مردم دهکده شبیهن. وقتی با ما آشنا میشن، دوست دارن همینجا زندگی کنن.»
جوان گفت: «ولی من میخوام با سرزمینهای اونا آشنا بشم.»
پدر گفت: «اون آدما کیسه پر پول دارن. بین ماها فقط چوپانها سفر میکنن.»
جوان گفت: «پس چوپان میشم.»
پدر سه مدال طلای اسپانیایی که در مزرعه پیدا کرده بود برای خرید گله به پسر داد: «دنیا رو بگرد تا بفهمی دهکده ما مهمترین دهکدهست.» سپس دعای خیرش را بدرقه راه پسر کرد.
جوان این گفتگو را به یاد آورد و احساس خوشحالی کرد: «نمیتونستم خدا رو توی مدرسه الهیات پیدا کنم. الان، هر روز، رؤیای خودم رو زندگی میکنم. مسیرای جدید رو واسه سفر انتخاب میکنم اما مشکل اینه گوسفندا متوجه تغییر نمیشن چون فقط فکر آب و غذان. شاید همهی ما همینطوریم. اما الان فرصتی پیش اومده که زندگیم رو جالبتر کنم.» ناگهان به یاد پیرزنی کولی در طاریفا افتاد که رؤیاها را تعبیر میکرد.
زن پیر پسر جوان را به اتاقی در انتهای خانه برد؛ در درون آن، یک میز، یک تمثال از قلب مقدس عیسی مسیح و دو صندلی قرار داشت نشستند. پیرزن دو دست جوان را گرفت؛ به آنها نگاه کرد و زیر لب دعایی خواند.
جوانک داشت عصبی میشد، دستانش را عقب کشید: «واسه کفبینی نیومدم.»
پیرزن پاسخ داد: «واسه تعبیر خواب اومدی. رؤیا زبان خداونده. وقتی خدا به زبان دنیا صحبت کنه، میتونم کلامش رو تعبیر کنم. اما اگه به زبان روح تو حرف بزنه، فقط خودت میتونی بفهمی.»
پسرک گفت:«دو شب متفاوت، یه خواب رو دیدم. خواب دیدم با گوسفندام توی چراگاهم، یک دفعه یه بچه دستام رو گرفت و من رو برد اهرام مصر. گفت: “اگه بیای اینجا، یه گنج پنهان شده رو پیدا میکنی” وقتی میخواست نقطه دقیقش رو نشونم بده، از خواب پریدم.»
پیرزن پولی نگرفت؛ از او خواست به تمثال بنگرد و قسم یاد کند که در ازای تعبیر، یک دهم گنجش را بدهد: «باید تا اهرام مصر بری. اونجا یه گنج پیدا میکنی که ثروتمندت میکنه.»
جوان برآشفت: «اگه نرم چی؟»
زن گفت:«منم به پولم نمیرسم.»
…