عقل و احساس: ۴. علامت سوال

Program Picture

داستان‌هایی برای نوجوانان

عقل و احساس: ۴. علامت سوال
۰۴ دی ۱۴۰۲

النور می‌خواهد از لوسی جزئیات رابطه‌اش با ادوارد را جویا شود. خانم جنینگز النور و ماریان را دعوت می‌کند تا در سفر به لندن، او را همراهی کنند. ماریان از شوق دیدن ویلوبی در پوست‌اش نمی‌گنجد.

***

النور گریست: برای خودش که درگیر محبتی امکان‌ناپذیر شده بود؛ برای ادوارد بیچاره‌ای که در دوران ناپختگی خود را گرفتار کرده بود. چهارسالی که به شخصیت ادوارد شرافت و دانش افزوده بود برای لوسی خودخواهی و بطالت و بی‌سوادی به ارمغان آورده بود. فکر آنکه خودش هیچ عمل نادرستی مرتکب نشده که لایق این دلشکستگی باشد النور را آرام کرد و می‌دانست به مرور زمان به آرامش خواهد رسید؛ اما، سرنوشت ادوارد چه بود؟ النور به‌خوبی می‌دانست که صحبت با مادر و خواهرانش نمی‌تواند کمکی به او کند؛ می‌دانست که ادوارد را سرزنش خواهند کرد. او، به‌تنهایی، قوی‌تر بود.

پس از آنکه با موضوع کنار آمد، تصمیم گرفت از لوسی در مورد جزئیات رابطه‌اش با ادوارد بیشتر بپرسد. شبی سرجان غایب بود؛ خانم‌های دیگر مشغول به ورق بازی بودند؛ ماریان قطعه‌ای را با هیجان می‌نواخت و برای لوسی و النور امکان مکالمه‌ خصوصی فراهم شد. النور موضوع را پیش کشید:

– «اعتمادتون کنجکاوی من رو توجیه می‌کنه. مایلم بیشتر در مورد جریان نامزدیتون با آقای فررز بدونم. مطمئنم که خیلی بعد از گفتن رازتون به من خیالتون راحت شده.»

– «ممنونم که یخ رو شکستید. اون روز توی رفتارتون سردی احساس کردم. امیدوارم ناراحتتون نکرده باشم.»

– «به هیچ وجه! شرایط شما مایه‌ تأسفه. حاضرید خیلی سال صبر کنید؟ برنامه‌تون چیه؟ منتظرید خانم فررز بمیرن؟»

– «خانم فررز خیلی زن مغروریه. به محض شنیدن واقعیت، همه چی رو می‌ده به رابرت. مردک مغرور متوهم! ادوارد فقط دوهزار پوند داره که مال خودشه؛ غیر از اون کلاً به لحاظ مالی وابسته به مادرشه. من مشکلی با بی‌پولی ندارم، اما به خاطر خود ادوارد حاضر نیستم تصمیمی بگیریم که به ضررش باشه.»

– «و البته به خاطر خودتون؛ وگرنه بی‌غرضیتون با منطق جور در نمیاد.»

– «یه فکر جدید البته اومده توی سرم. حتماً می‌دونید که ادوارد کلیسا رو ترجیح می‌ده. مطمئنم شما از سر دوستیتون با ادوارد و علاقه‌تون به من حاضرید برادرتون رو راضی کنید که سِمَت کشیش نورلند رو به ادوارد بده.»

– «من هر کاری از دستم بربیاد برای نشون دادن دوستی و احترامم به آقای فررز انجام می‌دم، اما دخالت من توی این مورد لازم نیست چون ادوارد برادر فنیه.»

– «کاش همه چی رو تموم می‌کردم! انقدر به قضاوت شما اعتماد دارم که اگه بهم بگید بهتره تمومش کنم، حتماً همین کار رو می‌کنم.»

– «در این مورد حرفی نمی‌تونم بزنم چون شما نهایتاً کاری رو انجام می‌دید که مطابق میلتونه.»

النور از عدم صداقت لوسی خجالت کشید. متوجه شد که هیچ‌گونه محبت خالصانه‌ای در این رابطه، چه از طرف ادوارد و چه از سمت لوسی، وجود ندارد. پس از آن گفتگو، هر بار نامه‌ای از ادوارد می‌رسید لوسی به النور خبر می‌داد؛ النور که نمی‌خواست به احساس پیروزی لوسی بال و پر دهد، هر گفتگویی را به سرعت خاتمه ‌داد.

خانم جنینگز بخشی از زمان خود را در خانه‌اش در لندن سپری می‌کرد و یک روز از النور و ماریان دعوت کرد تا او را همراهی کنند. خوشحالی ماریان زایدالوصف بود. با آنکه النور مایل نبود برود، از ابای بی‌نزاکتی‌های احتمالی ماریان با خانم جنینگز ناچار شد بپذیرد. بدین ترتیب در کالسکه‌ خانم جنینگز به سمت لندن حرکت کردند. ماریان یک کلمه هم با خانم جنینگز در تمام مسیر صحبت نکرد. النور مسئولیت هم‌صحبتی با خانم جنینگز را به عهده گرفت. پس از سه روز، به لندن رسیدند. اتاقی در اختیار النور و ماریان قرار گرفت که قبلاً متعلق به شارلت پالمر، دختر کوچکتر خانم جنینگز بود. یک نقاشی روی ابریشم به دیوار آویخته شده بود که تنها نشان افتخار شارلت از گذراندن هفت سال در بهترین مدرسه‌ لندن را نمایش می‌داد.

ماریان یادداشتی خطاب به ویلوبی نوشت و تمام عصر منتظر آمدنش بود. کسی در زد؛ ماریان سر از پا نمی‌شناخت؛ به طرف در رفت و کلنل برندن وارد شد. همان لحظه، ماریان شوک‌زده از اتاق بیرون رفت. کلنل برای سلامتی ماریان ابراز نگرانی کرد. می‌خواست موضوعی را به‌طور خصوصی با میس دشوود درمیان بگذارد. برای مدتی ساکت نشست. ناگهان باسراسیمگی پرسید:

– «کی می‌تونم بهتون تبریک بگم؟»

– «منظورتون چیه؟»

– «نامزدی خواهرتون با آقای ویلوبی … خیلی‌ها در موردش صحبت می‌کنن.»

– «خانواده‌ خود ماریان که چیزی نمی‌دونن. از کی شنیدید؟»

news letter image

ثبت نام در خبرنامه