زندانی قفقاز: ۵. کاستیلین یا دردسر؟
ژیلین و کاستیلین بالاخره عزمشون رو جزم میکنن که فرار کنن. بیچارهها تا میان پاشون رو از آغل بذارن بیرون و فلنگ رو ببندن، پنج شیش باری قلبشون میاد توی حلقشون. موفق میشن فرارشون رو عملی کنن؟
***
اغلب میگن که قصهها روایت دنیای خیال آدمها هستن، من اما فکر میکنم که نویسنده با به جا گذاشتن فکر و احساس در ذهن و قلب خوانندهها به حیات خودش ادامه میده. تعمّق روی احساس و افکار خودمون موقع شنیدن یا خوندن یک اثر و تحلیل شخصیتها و اتفاقهای داستان دو تا فایده برای ما دارن: یکی اینکه کمک میکنن درک بهتری از واقعیت دنیای اطراف داشته باشیم و یکی دیگه اینکه زبان قویتری برای تعریفش بهمون میدن – مخصوصاً به ما نوجوونها که قوای تخیّل و درکمون در پویاترین نقطهی زندگی قرار داره. پس گوش میکنیم و میاندیشیم به داستانهایی برای نوجوانان.
ژیلین سینهخیز وارد تونل شد و آن را برای کاستیلین گشادتر کرد. به محض آنکه سکوت روستا را فرا گرفت به او گفت: “بیا!” اما پای کاستیلین به یک تکه سنگ خورد. سگ خالدار ارباب، اولیاشین، صدا را شنید و شروع کرد به پریدن و پارس کردن و صدای سگهای دیگر درآمد. ژیلین سوت زد و یک تکه پنیر برایش انداخت. اولیاشین ژیلین را که مدتی به او غذا داده بود شناخت و دیگر پارس نکرد.
ارباب که صدای سگ را شنیده بود از داخل کلبه اسمش را صدا زد.
ژیلین پشت گوشهای اولیاشین را خاراند، سگ ساکت ماند، پاهایش را به هم مالید و دمش را تکان داد.
ژیلین و کاستیلین برای مدتی در گوشهای پنهان شدند. سکوت بر روستا حکمفرما شد. آسمان تاریک، ستارگان در اوج، ماه نو سرخرنگ و مه به سفیدی شیر بود.
ژیلین برخاست و به همراهش گفت: “خب دیگه رفیق، بیا!”
فقط چند قدم رفته بودند که صدای اذان ملّا بر فراز بام بلند شد. آن دو مدتی طولانی پشت یک دیوار نشستند و صبر کردند تا مردم به مسجد بروند.
“به امید خدا! انشاءالله کمکمون میکنه!” آن دو بر سینۀ خود صلیب کشیدند و دوباره به راه افتادند. از باغی گذشتند، از تپه پایین رفتند، از رود عبور کردند و مسیر درّه را ادامه دادند.
مهِ نزدیک زمین غلیظ و سرد بود و ژیلین با نگاه کردن به ستارگان درخشان مسیر را تعیین میکرد. راه رفتن با چکمههای ژنده دشوار بود. ژیلین چکمههایش را درآورد و پا برهنه از سنگی به سنگ دیگر میپرید. کاستیلین عقب افتاد: “آرومتر برو، پاهام توی این چکمههای لعنتی تاول زد.”
ژیلین گفت: “درشون بیار! راه رفتن بدون چکمه راحتتره.”
کاستیلین حتی پابرهنه هم به سختی راه میرفت. سنگها پاهایش را میبریدند و مدام عقب میافتاد. ژیلین گفت: “پای زخمی زود خوب میشه؛ ولی اگه بیفتیم دست تاتارا دیگه واویلا!”
کاستیلن جواب نداد اما در حالی که مدام شکایت میکرد به راهش ادامه داد.
مدتی طولانی میان درهها به مسیرشان ادامه دادند. سمت راست، صدای پارس سگ آمد. ژیلین اطراف را نگاه کرد و از تپه بالا رفت: “اه! اشتباه اومدیم. زیاد پیچیدیم سمت راست. اینجا یه روستای دیگهست که من از بالای تپه دیده بودمش. باید برگردیم و از اون تپه بریم بالا، سمت چپ. جنگل باید اون طرف باشه.”
کاستیلین گفت: “یه دیقه وایستا! بذار نفس بکشم. از پاهام داره خون میاد.”
ژیلین گفت: “نگران نباش رفیق! دوباره خوب میشن. باید ملایمتر بپری. عین من!”
ژیلین دوان دوان مسیر تپه را بازگشت و به طرف چپ پیچید تا راه جنگل را پیش گیرند. همانطور که گفته بود جنگل را پیدا کردند. از میان درختان تمشک وحشی که لباسهایشان را پاره میکردند عبور کردند. نهایتاً به یک راه رسیدند و آن را دنبال کردند.
ناگهان صدایی شنیدند. به نظر میرسید صدای سم اسب باشد. صدا قطع شد. به راه افتادند اما دوباره صدا را شنیدند. وقتی میایستادند صدا قطع میشد. ژیلین به آرامی به صدا نزدیک شد؛ چیزی در جاده ایستاده بود: شبیه اسب بود اما اسب نبود و روی آن موجود عجیبی نشسته بود که آدم نبود. خرخر میکرد. “یعنی این چی میتونه باشه؟” ژیلین آرام سوت زد و آن موجود با سرعت به سمت بیشه دوید و صدای ترق ترق جنگل را پر کرد.
کاستیلین از ترس به زمین چسبیده بود. ژیلین به او خندید و گفت: “گوزنه بابا! نشنیدی چطوری شاخهها رو با شاخاش شکوند؟ ما از اون ترسیدیم، اونم از ما!”
…