زندانی قفقاز: ۶. دنیای نوجوان
زندگی واسه ژیلین و کاستیلین از قبل خیلی سختتر و بدتر شده. قبلا حداقل توی آغل بودن؛ الان تو چاله زندگی میکنن. ژیلین یه زمزمههای خطرناکی از طرف مردای تاتار میشنوه و وقتی از دینا هم خبری نمیشه، پاک خودش رو میبازه. بنده خدا. چه سرنوشتی پیدا کرد این ژیلین بیچاره ما. کاش نیت نمیکرد بره دیدن مادرش.
***
اغلب میگن که قصهها روایت دنیای خیال آدمها هستن، من اما فکر میکنم که نویسنده با به جا گذاشتن فکر و احساس در ذهن و قلب خوانندهها به حیات خودش ادامه میده. تعمّق روی احساس و افکار خودمون موقع شنیدن یا خوندن یک اثر و تحلیل شخصیتها و اتفاقای داستان دو تا فایده برای ما دارن: یکی اینکه کمک میکنن درک بهتری از واقعیت دنیای اطراف داشته باشیم و یکی دیگه اینکه زبان قویتری برای تعریفش بهمون میدن – مخصوصاً به ما نوجوونها که قوای تخیّل و درکمون در پویاترین نقطهی زندگی قرار داره. پس گوش میکنیم و میاندیشیم به داستانهایی برای نوجوانان.
زندگی برای ژیلین و کاستیلین بسیار سخت شده بود. درون گودال که کمتر از 4 مترمربع بود بوی تعفن میآمد. پاهایشان همواره در کند و زنجیر بود. به آنها اصلاً هوای آزاد نمیرسید.
بدن کاستیلین از بیماری متورم شد. تمام مدت یا میخوابید؛ یا ناله میکرد. ژیلین نیز دلمرده شده بود و هیچ راهی برای فرار به ذهنش نمیرسید.
تلاش کرد تا یک تونل بکند اما اربابش فهمید و او را تهدید کرد.
یک روز در حالی که غمگین و افسرده به آزادی میاندیشید یک کیک روی پایش افتاد، سپس یک دانه دیگر، و پس از آن بارانی از گیلاس. بالا را نگریست. دینا خندید و فرار کرد. ژیلین فکر کرد: “یعنی دینا کمکم نمیکنه؟”
بخشی از گودال را مرتب کرد، مقداری گل تراشید؛ آدم، اسب و سگ ساخت و با خودش فکر کرد: “وقتی دینا بیاد، اینا رو براش پرت میکنم بالا.”
روز بعد دینا نیامد. ژیلین صدای سم اسب شنید. تاتارها نزدیک مسجد به شور نشستند. واژهی “روسها” چند بار تکرار شد. او نمیتوانست به طور کامل صحبتها را تشخیص دهد اما حدس زد که سربازان روس جایی در همان حوالی باشند. تاتارها مضطرب از احتمال ورود روسها به روستا، نمیدانستند با زندانیان چه کنند.
پس از مدتی رفتند. ژیلین صدای خش خش برگ را بالای سرش شنید و دینا را دید که از لبۀ گودال خم شده و سکههای آویزان به گیسوان بافتهاش صدا میکردند. چشمانش مانند یک جفت ستاره میدرخشیدند. دو تکه پنیر از آستینش بیرون آورد و پایین انداخت. ژیلین آنها را برداشت و گفت: “چرا زودتر نیومدی؟ چند تا اسباب بازی واست درس کردم. بیا، بگیر!”
اما دینا به عروسکها نگاه هم نکرد و سرش را تکان داد: “هیچی نمیخوام.” مدتی ساکت نشست؛ سپس گفت: “ایوان، میخوان بکشنت!” و به گلوی خودش اشاره کرد.
ژیلین پرسید: “کی میخواد من رو بکشه؟”
دینا گفت: “پدرم. پیرمردا میگن باید بکشتت. متأسفم!”
ژیلین پاسخ داد: “خب، اگه ناراحت منی واسم یه قلاب بلند بیار.”
دینا سرش را تکان داد: “نمیتونم!”
ژیلین ملتمسانه گفت: “دینا، لطفاً! دینا جان، بهت التماس میکنم!”
“نمیتونم! اگه بیارمش میبینن. همه خونه هستن.” این را گفت و رفت.
عصر آن روز صدای اذان ملا برخاست؛ سپس سکوت همه جا را فرا گرفت. ژیلین چندین بار بالای سرش را نگاه کرد: “دختره میترسه کاری که گفتم رو انجام بده.”
داشت چُرتش میبرد که ناگهان گِل روی سرش ریخت. بالا را نگاه کرد و دید که یک قلاب به دیوار روبرویی گودال میخورد. بسیار خوشحال شد. قلاب را گرفت و پایین آورد. قلاب محکمی بود؛ آن را قبلاً روی پشت بام کلبۀ ارباب دیده بود.
دینا سرش را پایین آورد و زمزمه کرد: “ایوان! ایوان!” و دستش را جلوی صورتش تکان داد تا به او بفهماند که باید آرام صحبت کند.
ژیلین پرسید: “چیه؟”
پاسخ داد: “همه به جز دو نفر رفتن.”
ژیلین گفت: “خب، کاستیلین، بیا؛ بیا آخرین تلاشمون رو بکنیم؛ کمکت میکنم بری بالا.”
اما کاستیلین زیر بار نرفت: “نه، کاملاً واضحه نمیتونم از اینجا دربیام. چطور باهات بیام وقتی حتی زور پشت سر نگاه کردنم ندارم؟”
ژیلین گفت: “خیلی خوب، خداحافظ! ولی از من دلخور نباش!” با یکدیگر روبوسی کردند. ژیلین قلاب را گرفت و از دینا خواست آن را نگه دارد. در حین بالا رفتن یکی دو بار لیز خورد؛ کاستیلین کمکش کرد و دینا با دستان کوچکش تمام توانش را به کار بست و خندان لباس ژیلین را کشید.
ژیلین قلاب را بالا جمع کرد و گفت: “بذارش سر جاش دینا، وگرنه میفهمن و کتک میخوری.”
…