زندانی قفقاز: ۴. تشییع جنازه
ژیلین خیلی خوب توی روستا بین تاتارا جا افتاده (البته بعضیاشون هنوز باهاش چپ هستن). ولی بازم توی فکرش هست که یه جوری نقشه فرار بچینه. اوضاع یه ذره برای ژیلین و کاستیلین خطری میشه وقتی…
***
اغلب میگن که قصهها روایت دنیای خیال آدمها هستن، من اما فکر میکنم که نویسنده با به جا گذاشتن فکر و احساس در ذهن و قلب خوانندهها به حیات خودش ادامه میده. تعمّق روی احساس و افکار خودمون موقع شنیدن یا خوندن یک اثر و تحلیل شخصیتها و اتفاقای داستان دو تا فایده برای ما دارن: یکی اینکه کمک میکنن درک بهتری از واقعیت دنیای اطراف داشته باشیم و یکی دیگه اینکه زبان قویتری برای تعریفش بهمون میدن – مخصوصاً به ما نوجوونها که قوای تخیّل و درکمون در پویاترین نقطهی زندگی قرار داره. پس گوش میکنیم و میاندیشیم به داستانهایی برای نوجوانان.
ژیلین یک ماه تمام را بدین صورت گذراند: روزها در اطراف روستا پرسه میزد یا به ساخت کاردستی مشغول بود و در سکوت شب کف آغل را میکند. سنگها حفّاری را دشوار مینمودند اما او با پشتکار سوهانش را به کار گرفت و در نهایت موفّق شد یک تونل به اندازهای که بتواند از درون آن رد شود زیر دیوار ایجاد کند.
فکر کرد: “فقط اگه شکل کلّی منطقه رو تو ذهنم داشتم و میدونستم از کدوم مسیر برم خیلی خوب میشد! حیف که هیچی بهم نمیگن.”
بنابراین یک روز که ارباب دور از خانه بود عزمش را جزم کرد که پس از شام از تپهی بیرون از روستا بالا برود و اطراف را نگاه کند. اما ارباب همیشه پیش از ترک خانه به پسرش دستور میداد تا نگذارد ژیلین از جلوی چشمش دور شود. به همین دلیل، پسر ارباب دنبال ژیلین دوید و فریاد زد: “نرو! پدر اجازه نداده بری بیرون. اگه همین الآن برنگردی همسایهها رو خبر میکنم.”
ژیلین تلاش کرد تا او را ترغیب کند: “دور نمیشم؛ فقط میخوام از تپّه برم بالا. میخوام دنبال یه گیاه دارویی بگردم تا باهاش بیمارا رو درمان کنم. اگه میخوای تو هم بیا. چطوری با این زنجیر میتونم فرار کنم آخه؟ باهام بیا، منم به جاش فردا واست تیر و کمون میسازم.”
بدین ترتیب، پسر ارباب راضی شد و به سوی تپّه به راه افتادند. تا قلّه راه زیادی نبود اما زنجیرها گام برداشتن را دشوار میکردند. وقتی به نوک تپّه رسیدند ژیلین نشست و تصویر کلّی را به خاطر سپرد. سمت جنوب، آن سوی آغل، یک رأس اسب در درّهای میچریدند و در پایین آن روستای دیگری دیده میشد، پس از آن تپّهای با شیب تندتر قرار گرفته بود و یک تپّهی دیگر بعد از آن. بین دو تپّه جنگل قرار داشت و دورتر از آن کوهها بلند و بلندتر میشدند. قلّههای بلند با برفی به سپیدی شکر پوشیده شده بودند و یکی از قلّهها مانند برجی از همۀشان بالا زده بود. در شرق و غرب نیز چنین تپههایی دیده میشدند و اینجا و آنجا از روستاهای تاتارها دود برمیخواست. ژیلین اندیشید: “اوخ اوخ! تمام اینا زمینای تاتاراس.” رویش را به سمت منطقۀ روس گرداند. پایین پایش یک رود قرار داشت. سپس، روستایی که اکنون در آن میزیست را دید که باغات اطرافش را گرفته بودند. زنان روستا از جایی که او مینگریست مانند عروسکهایی کنار رود به شستن رخت مشغول بودند. آن طرف روستا، تپهی کوتاهتری قرار داشت و پشت آن دو تپهی دیگر که با درخت پوشیده شده بودند و بین آن دو یک دشت صاف آبی رنگ. سوی دیگر دشت چیزی شبیه ابری از دود به نظر میرسید. ژیلین سعی کرد به خاطر بیاورد که در قلعه خورشید چگونه طلوع و غروب میکرد. اشتباه نمیکرد: قلعهی روسها یحتمل در آن دشت بود. برای فرار باید راهش را بین آن دو تپه پیدا میکرد.
خورشید داشت غروب میکرد. سفیدی کوههای برفی به قرمزی میگرایید، تپههای تیره، تیرهتر میشدند و مه از شیب تند تپه بالا آمد. ژیلین با دقت نگاه کرد. جایی که حدس میزد قلعهی روسها باشد با سرخی غروب به رنگ آتش در آمده بود و به نظر میرسید که دود از دودکش آن برمیخواست. ژیلین قلعه را یافته بود!
صدای اذان ملّا شنیده شد. گلّهها به سمت خانه روانه شدند. پسر ارباب مدام میگفت: “دیر شده. بیا بریم خونه!” اما ژیلین نمیخواست برود.
بالاخره بازگشتند. ژیلین با خودش فکر کرد: “خب! حالا که راه رو یاد گرفتم وقت فراره.” به اینکه همان شب فرار کند اندیشید. شبها تاریک بودند – حلال ماه کاهش یافته بود. اما از آنجایی که بخت یار نبود، تاتارها آنروز عصر به خانه بازگشتند.
…