زندانی قفقاز: ۲. نامه

Program Picture

داستان‌هایی برای نوجوانان

زندانی قفقاز: ۲. نامه
۲۰ شهریور ۱۴۰۲

بعد از اسارت، ژیلین توی آغل احساس تنهایی و گرسنگی و ناتوانی می‌کنه. هیچ‌کس کاری باهاش نداره. بعد کلی وقت، زنجیر به پا، می‌برنش توی جمع مردای تاتار تا مشخص بشه تکلیف زندگیش چیه. از اونا اصرار و از ژیلین انکار که یهو چشم ژیلین می‌افته به…

***

اغلب می‌گن که قصه‌ها روایت دنیای خیال آدم‌ها هستن، من اما فکر می‌کنم که نویسنده با به جا گذاشتن فکر و احساس در ذهن و قلب خواننده‌ها به حیات خودش ادامه میده. تعمّق روی احساس و افکار خودمون موقع شنیدن یا خوندن یک اثر و تحلیل شخصیت‌ها و اتفاقای داستان دو تا فایده برای ما دارن: یکی اینکه کمک می‌کنن درک بهتری از واقعیت دنیای اطراف داشته باشیم و یکی دیگه اینکه زبان قوی‌تری برای تعریفش بهمون میدن – مخصوصاً به ما نوجوون‌ها که قوای تخیّل و درکمون در پویاترین نقطه‌ی زندگی قرار داره. پس گوش می‌کنیم و می‌اندیشیم به داستان‌هایی برای نوجوانان.

ژیلین شب‌ را با بی‌خوابی سپری کرد. روشنایی روز به زودی از شکاف دیوار وارد آغل شد.

از لای سوراخ دیوار راهی را دید که به سمت تپه می‌رفت. سمت راست، یک کلبه با دو درخت نزدیکش دیده می‌شد، سگی در آستانۀ در لمیده بود و بزی با بچه‌هایش در اطراف پرسه می‌زد. زن تاتاری را دید که جامه‌ی بلند گشاد روشنی برتن کرده بود و شلوار و چکمه‌هایش از زیر آن پیدا بودند. کوزه‌ی آبی را روی سرش حمل می‌کرد و دست کودکی که موی سرش را تراشیده بودند گرفته بود. در حالی که سعی می‌کرد تعادلش را حفظ کند به داخل کلبه رفت. خیلی زود تاتار ریش قرمز با نیم تنۀ ابریشمی بیرون آمد، کش و قوسی به خودش داد، ریشش را خاراند، به نوکرش دستوری داد و رفت.

ژیلین که از تشنگی گلویش خشک شده بود با خودش فکر کرد: “کاش حداقل میومدن یه سر به من می‌زدن.”

صدای باز شدن قفل را شنید. تاتار ریش قرمز به همراه مرد دیگری وارد شد: مردی کوچک اندام‌تر، سبزه، با چشمان سیاه درخشان، گونه‌های قرمز، ریش کوتاه و چهرۀ بشاش. تاتار ریش قرمز با بی‌حوصلگی چیزی زیر لب گفت، به چارچوب در تکیه داد و در حالی که به خنجرش ور می‌رفت مانند گرگی به ژیلین زل زد. تاتار دیگر، سرحال و چالاک، یک راست آمد سراغ ژیلین، زد روی شانه‌اش و به زبان خودش تند تند با او حرف زد. مدام چشمک می‌زد و تکرار می‌کرد: “روسِ خوب، روسِ خوب.”

ژیلین با دست‌ها و لب‌هایش به او فهماند که آب می‌خواهد.

مرد خندید و صدا زد: “دینا!”

دختر لاغراندامی که تقریبا سیزده ساله می‌زد و شبیه تاتار سبزه بود دوید داخل. واضحاً دخترش بود چرا که چشمانش سیاه و درخشان و صورتش زیبا بود. جامه‌ی آبی بلند و آستین‌های گشادش با رنگ قرمز دوردوزی شده بودند. گردنبندی از سکه‌های نقرۀ روسی آویزان کرده بود. موهای سیاه بافته شده‌اش را با روبان زردوزی شده و سکه‌های نقره تزئین کرده بود.

پدرش به او دستوری داد؛ دختر بیرون دوید و با یک پارچ فلزی برگشت. آب را به ژیلین داد و با چشمان گردشده آب خوردن ژیلین را نگاه کرد، انگار که یک حیوان وحشی را تماشا می‌کرد.

هنگامی که ژیلین خواست پارچ را پس بدهد، دختر با چنان حرکت تندی عقب پرید که پدرش خنده‌اش گرفت. پدر دختر را برای کار دیگری بیرون فرستاد. دختر پارچ را گرفت، بیرون دوید و در یک سینی گرد مقداری نان فطیر آورد و مجدد با چشمانی خیره به ژیلین نگاه کرد.

تاتارها رفتند و در را قفل کردند.

پس از مدتی، فرد دیگری آمد داخل و چیزی گفت، اما چون او نیز زبان روسی بلد نبود ژیلین فقط حدس زد که باید با او جایی برود.

لنگان لنگان او را دنبال کرد زیرا کند و زنجیر مانع راه رفتنش بود. به محض بیرون آمدن از آغل روستا را دید که حدوداً ده خانه و یک مسجد تاتاری داشت. سه اسب زین شده که افسارشان دست پسرانی کوچک بود جلوی یکی از خانه‌ها ایستاده بودند. تاتار سبزه از داخل همان خانه بیرون آمد و با دست به ژیلین اشاره کرد که دنبال او راه بیوفتد. دوباره خندید، به زبان خود چیزی گفت و به داخل منزل بازگشت.

ژیلین وارد شد. اتاق جالب بود: دیوارها به خوبی گِلکاری و با فرش‌های گران‌قیمت و شمشیرهای نقره تزئین شده بودند.  کف اتاق تمیز و قسمت‌هایی از آن قالیچه‌ پهن بود. تاتار ریش قرمز، تاتار سبزه و سه مهمان روی تشکچه نشسته بودند.

تاتار سبزه دستور داد که ژیلین روی زمین بی‌فرش بنشیند. به مهمانانش کیک و نوشیدنی تعارف کرد.

news letter image

ثبت نام در خبرنامه