زندانی قفقاز: ۱. سربازی به نام ژیلین

Program Picture

داستان‌هایی برای نوجوانان

زندانی قفقاز: ۱. سربازی به نام ژیلین
۱۳ شهریور ۱۴۰۲

ژیلین یه سربازه که توی قفقاز خدمت می‌کنه. تنها خونواده‌ش، مادر پیر و زمین‌گیرشه. یه روز این مادر دلتنگ، به ژیلین نامه می‌زنه که من دارم از دنیا می‌رم و تنها آرزوم اینه که تو رو توی لباس دومادی ببینم… ژیلین هم بقچه جمع می‌کنه که بره دیدن مادرش ولی توی راه …

***

اغلب می‌گن که قصه‌ها روایت دنیای خیال آدم‌ها هستن، من اما فکر می‌کنم که نویسنده با به جا گذاشتن فکر و احساس در ذهن و قلب خواننده‌ها به حیات خودش ادامه میده. تعمّق روی احساس و افکار خودمون موقع شنیدن یا خوندن یک اثر و تحلیل شخصیت‌ها و اتفاقای داستان دو تا فایده برای ما دارن: یکی اینکه کمک می‌کنن درک بهتری از واقعیت دنیای اطراف داشته باشیم و یکی دیگه اینکه زبان قوی‌تری برای تعریفش بهمون میدن – مخصوصاً به ما نوجوون‌ها که قوای تخیّل و درکمون در پویاترین نقطه‌ی زندگی قرار داره. پس گوش می‌کنیم و می‌اندیشیم به داستان‌هایی برای نوجوانان.

افسری به نام ژیلین در قفقاز خدمت می‌کرد. یک روز از خانه نامه‌ای برایش رسید. مادرش نوشته بود: “فرزند دلبندم، من دارم پیر می‌شوم و آرزو دارم پسر عزیزم را پیش از آنکه بمیرم یک بار دیگر ببینم. بیا با من خداحافظی کن و مرا به خاک بسپار! پس از آن اگر خدا خواست دوباره به خدمت بازگرد و من هم برایت دعا می‌کنم. از طرفی اینجا دختر خوبی را برایت در نظر گرفته‌ام! دختر فهیمی‌ست و میزانی هم دارایی دارد. اگر دوستش داشتی می‌توانی (به جای بازگشت به خدمت) با او عروسی کنی و همینجا بمانی.”

ژیلین به مادرش که پیر و زمین‌گیر شده بود فکر کرد: “شاید این آخرین فرصت دیدن مادرم باشه، نمی‌خوام از دستش بدم. بهتره برم! اگه دختره هم خوب بود چرا ازدواج نکنم؟”

نزد سرهنگ فرمانده‌اش رفت و مرخصی گرفت. با رفقایش خداحافظی کرد، برای سربازانش نوشیدنی خرید و سپس آماده‌ی رفتن شد.

در قفقاز جنگ و درگیری بود. به همین دلیل راه‌ها نه روز و نه شب امن نبودند. اگر روسی جرأت می‌کرد پایش را از قلعه بیرون بگذارد، چه پیاده و چه سواره، تاتارها یا او را می‌کشتند و یا به عنوان گروگان به تپه‌ها می‌بردند. برای پیشگیری از این خطر قرار بود هر هفته دوبار یک واحد از سربازها از این قلعه به آن قلعه بروند تا از مسافران بین راه محافظت کنند.

تابستان بود. قافله در پناه قلعه جمع شد. سربازان هم آمدند. همه به راه افتادند. ژیلین سوار اسب بود و ارّابه‌ای وسایلش را حمل می‌کرد. می‌بایست بیش از 25 کیلومتر را با قافله‌ی کند سفر کنند. گاهی سربازان توقف می‌کردند، گاهی چرخ یکی از ارّابه‌ها درمی‌رفت یا یکی از اسب‌ها می‌ایستاد، آن وقت همه معطل می‌شدند.

آفتاب از میانه‌ی آسمان گذشت و هنوز نصف راه را هم نپیموده بودند. هوا غبارآلود بود و آفتاب سوزان. در آن دور و بر پناهگاهی نبود. اطراف جاده را دشت صاف فراگرفته بود، نه درختی، نه درختچه‌ای.

ژیلین جلو افتاد. مجبور شد بایستد تا قافله به او برسد. صدای شیپور توقف را که از پشت سرش شنید با خودش فکر کرد: “بهتر نیست تنها برم؟ اسبم که خوب می‌ره. اگه تاتارها حمله کردن می‌تونم چهارنعل از معرکه دربرم. شایدم عاقلانه‌ترش اینه که صبر کنم با بقیه برم!”

داشت با خودش دودوتا چهارتا می‌کرد که افسر دیگری با تفنگ به اسم کاستیلین به او رسید، گفت: “ژیلین! بیا خودمون بریم. وضع افتضاحه، گشنمه، گرما هم امونم رو بریده. پیراهنم خیس عرقه!”

کاستیلین تنومند و سنگین بود. روی صورت قرمزش عرق نشسته بود. ژیلین اندکی فکر کرد و پرسید: “ام، تفنگت پره؟”

کاستیلین گفت: “آره! پره.”

ژیلین پاسخ داد: “خب پس بریم! اما به این شرط که با هم باشیم.”

بر پهنای دشت و در طول راه به جلو راندند. در ضمن گفتگو مواظب هر دو طرف جاده نیز بودند. دشت که به انتها رسید راه از درّه‌ی میان دو تپه می‌گذشت. ژیلین گفت: “بهتره از این بلندی بریم بالا، اطراف رو نگاه کنیم. اصلاً بعید نیست قبل اینکه شستمون خبردار شه بیان سراغمون.”

کاستیلین گفت: “چه فایده داره؟ بذار راهمون رو بریم.”

ژیلین راضی نشد: “تو اگه می‌خوای، همینجا وایستا، من می‌رم دور و بر رو دید بزنم.”

اسب را به طرف ارتفاعات هدایت کرد. ژیلین اسب شکاری خوبی داشت که وقتی کرّه بود آن را به قیمت صد روبل خرید و خودش تربیتش کرد. اسب ژیلین را با چنان سرعتی از تپه بالا برد که گویی پرواز می‌کرد. هنوز به قلّۀ تپّه نرسیده بود که ژیلین دید بیش از سی تاتار در صد قدمی او ایستاده‌اند.

news letter image

ثبت نام در خبرنامه