قسمت ۴۲ – میوه زندگی
داستان امروز رو ویززز انتخاب کرده، موقع خوندن مثنوی مولوی از این قصه خوشش اومده بود. با کمک هم، سه تایی قصه رو براتون تعریف کردیم. اگر یکی بهتون بگه که میوهای هست در سرزمین هندوستان و اگر این میوه رو بخورید زندگی جاوید خواهید داشت چی کار میکنید؟
***
مامان: سلام حالتون چطوره؟
سپیدار: سلام بچهها.
ویززز: روزتون بخیر.
مامان: امروز 24 آذرماه 1401 خورشیدی و 15 دسامبر 2022 میلادی است و به برنامهی ما خوش اومدید.
سپیدار: ما قصهی امروز رو به پیشنهاد ویززز انتخاب کردیم.
ویززز: ممنونم که به سلیقهی من اعتماد کردید. وقتی که من کتاب مثنوی مولوی رو میخوندم خیلی لذت بردم. جهانی بود اون کتاب. چند حکایت بود که خیلی در ذهنم مانده. دوست داشتم بعضیهایشان را برای شما هم تعریف کنیم.
سپیدار: قصهی امروز رو ویززز برای من و مامان هم تعریف کرد تا بتونیم سه تایی پیش بریم. خب شروع کنیم؟
مامان: این بار کمی مدل قصهگوییمون متفاوت میشه، حالا که ویززز مثنوی رو خونده قرار شد چند بیتی هم وسط قصه بیاریم. این طوری هم با قصه کیف میکنیم، هم با لحن مثنوی آشنا میشیم.
سپیدار: روزی بود و روزگاری بود. سالهای سال پیش، پادشاهی بود که سرزمین آبادی داشت. این پادشاه زندگی رو خیلی زیاد دوست داشت. دلش میخواست تا همیشه زنده باشه، پادشاه بمونه و هرگز کسی جز اون روی تخت پادشاهی نشینه.
مامان: این پادشاه قصهی ما، مثل همهی مردم دنیا قصه شنیدن خیلی دوست داشت. یک شبی که مثل بیشتر وقتها نزدیکان و بزرگان دورش جمع شده بودند و هر کس چیزی تعریف میکرد، مرد دانایی مهمون پادشاه بود. نوبت صحبت کردن به او رسید. او کمی فکر کرد و بعد گفت:
ویززز: من درختی میشناسم که میوههایش حیاتبخش است. هر کس از میوهی این درخت بخوره تا ابد زنده میمونه. هر کسی کز میوهی او خورد و بُرد / نی شود او پیر، نی هرگز بِمُرد!
سپیدار: مرد دانا در مورد نام و نشون و آدرس این درخت گفت که من فقط میدونم این درخت توی کشور هندوستانه.
مامان: پادشاه که با همین توصیف کوتاه هم عاشق این درخت شده بود فوری یک آدم کاردان و خوشفکر از اهالی قصر رو به عنوان قاصد راهی هندوستان کرد. آخه پادشاه فکر میکرد هر طور شده، به هر قیمتی باید باید باید از میوههای اون درخت بخوره و تا ابد زنده بمونه و همیشه پادشاه باشه.
ویززز: راه هندوستان نزدیک نبود ولی قاصد به این امید که فرمان پادشاهش را اجرا کند، رفت و رفت تا به هندوستان رسید.
سپیدار: چطوری میشه این درخت کمیاب رو توی یک کشور به اون بزرگی پیدا کرد.
ویززز:آن قاصد مدتهای طولانی دور هندوستان را گشت. هر قدر بیشتر میگشت کمتر چیزی مییافت. سالها میگشت آن قاصد ازو/ گرد هندوستان برای جست و جو/ شهر شهر از بهر این مطلوب گشت/ نه جزیره ماند و نه کوه و نه دشت.
مامان: قاصد به همهی ولایتهای هندوستان سر زد، به هر روستایی میرسید از همه در مورد درخت زندگی بخش میپرسید. ولی هیچ کس، نشانهای از این درخت زندگیبخش نداشت.
سپیدار: قاصد اونقدر توی هندوستان از این شهر به اون شهر رفت که دیگه مردم میشناختنش. همه آوازهاش رو شنیده بودند. راستشو بخواید دیگه کم کم بعضیها مسخرهاش هم میکردند. میگفتند آخه تو عاقلی چرا باید دنبال چیزی بگردی که وجود نداره.
ویززز: راست هم میگفتند، اگر همچین چیزی وجود داشت خب همهی آدمها از آن استفاده میکردند چرا برای پادشاه نگهش دارند.
مامان: بعضیها هم با خنده میگفتند: بگرد، عاقبت جوینده یابنده است. حتما درخت زندگیبخش رو پیدا میکنی. مگه میشه دست خالی پیش پادشاهت برگردی؟!
سپیدار: بعضیهای دیگه هم آدرس اشتباه میدادند. مثلا میگفتن برو فلان جا، یک درخت بزرگ هست، شاید درخت زندگی بخش همون باشه. خلاصه هر کس یک چیزی میگفت.
ویززز: در فلان بیشه درختی هست سبز/ بس بلند و پهن و هر شاخیش گبز/ قاصد شه بسته در جستن کمر/ میشنید از هر کسی نوعی خبر.
سپیدار: قاصد چه کار سختی داشت. دنبال چیزی بگردی که آدرس نداره. کسی هم ازش چیزی نشنیده.
مامان: آره واقعا. قاصد در هندوستان موند و گشت. پادشاه هم که آرزوشو فراموش نکرده بود و دل به میوهی درخت زندگی بسته بود، پول میفرستاد و میگفت قاصد جان اصلا نگران هزینههای سفر و گشتن در کشور هندوستان نباش. من برات پول میفرستم تو فقط بگرد.
ویززز: بس سیاحت کرد آنجا سالها/ میفرستادش شهنشه مالها.
…