قسمت ۴۶ – زمینی به اندازه پوست یک گاو
این طور که من تا الان فهمیدهام سختیها و مشکلات زیادی در دنیا وجود دارد. به نظر میرسد که استفاده کردن از عقل و دانش میتواند کمک کند که این سختیها کمی کمتر شوند. داستان امروز هم در مورد همین موضوع است. شجاعت و هوش یک جوان توانست مردم یک روستا را نجات بدهد.
***
سپیدار: سلام بچهها.
ویززز: روزتون بخیر.
مامان: به به. خوبید؟ سلامتید؟
ویززز: به برنامهی ما خوش اومدید. امروز 22 دی ماه 1401 خورشیدی و 12 ژانویه 2023 میلادی است.
مامان: توی قصههای شفاهی، بعضی از صفات خیلی تشویق میشن. مثل هوشیاری در استفاده از عقل. قهرمان قصهی امروز هم با همین هوشیاری موفق میشه به همهی مردم روستاشون کمک برسونه.
سپیدار: یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا غمخوار نبود. در زمانهای خیلی قدیم، خان ظالمی زندگی میکرد. خان یعنی بزرگتر، رئیس و سرور یک گروه از مردم. این خان بزرگ، نه براش مردم مهم بودن، نه طبیعت. هر از گاهی هم با اطرافیانش و سربازان، راه میافتادند از این طرف، به اون طرف میرفتند و همه مردم رو اذیت میکردند.
ویززز: لشکر خان بزرگ، یک روز در مسیرشان به روستایی رسیدند. اطرافیان و سربازان خان فکر میکردند این بار هم مثل همیشه است ولی خان نقشهی دیگری داشت.
مامان: لشکر خان، در نزدیکی روستا اتراق کرده بود. مردم نگران بودند. با خودشون میگفتند وای یعنی این خان بزرگ میخواد با ما چه کار کنه؟ این سوال بین مردم باقی موند تا این که خان بزرگ یک جارچی فرستاد وسط روستا.
سپیدار: حالا جارچی کیه؟ قدیما که تلویزیون، اینترنت، توییتر و اینستاگرام نبود، اخبار مهم از طریق این جارچیها به گوش بقیه میرسید. هر پادشاه، حاکم یا خان جارچی داشت و وقتی میخواست موضوع مهمی رو اعلام کنه، به جارچی میگفت اون خبر رو توی شهر و روستا فریاد بزنه تا همه بشنوند.
مامان: خلاصه، جارچی به مردم روستا گفت: ایهالناس! آآآآآاای مردم! گوش کنید! این فرمان خان خانان است، این سخن بزرگ بزرگان است: اگر یک نفر، فقط یک نفر، از شما بتواند با نیروی عقل و درایت من را شکست دهد، هیچ آسیبی به این روستا نخواهیم زد. مثل باد ملایمی از کنار روستایتان رد میشویم. ولی حواستان باشد اگر نتوانید، آن وقت من میدانم و شماها.
سپیدار: جارچی، روستا رو ترک کرد. مردم دور هم نشستند تا مشورت کنند. با هم فکر کردند و حرف زدند. هر کس ایدهای داشت. در نهایت دیدند که چارهای نیست، بهتر است که ریشسفیدان و گیسسفیدان روستایشان را بفرستند تا بلکه بتوانند خان بزرگ را با عقلشان شکست بدهند.
ویززز: ریشسفیدان و گیسسفیدان، آرام آرام به بیرون روستا و جایی که خان و اطرافیانش چادر زده بودند نزدیک شدند. وقتی آنها را به درون چادر خان بزرگ بردند، یکی از آنها چند قدمی جلوتر آمد.
مامان: او گفت: خان بزرگ، ما که به شما کاری نداریم. تلاش میکنیم در این روستا در صلح و آرامش زندگی کنیم. لطفا شما هم کاری به کار ما نداشته باشید. ولی خان گفت: نه، اصلا! همینی که من میگم. خبببببب تو که ریشسفید ده حساب میشی، بگو ببینم، کی منو به این آبادی آورده؟
سپیدار: ریشسفیدان و گیسسفیدان به هم نگاهی کردند. بعد با هم گفتند: شما به خواست خدای بزرگمرتبه به اینجا آمدهاید.
ویززز: خان بدون این که چیزی بگوید دستش را تکانی داد و آنها را به زندان انداخت.
سپیدار: مردم روستا، ناراحت و غمگین دور هم جمع شده بودند. آخه نمیدونستند دیگه چی کار میشه کرد!؟ تا این که یک جوون از جاش بلند شد. به خودش تکونی داد و بلند به همولایتیهاش گفت: ای مردم اگر به من یک شتر و یک بز بدهید، همهی مشکلاتمان را حل خواهم کرد.
مامان: مردم با تعجب به هم نگاه میکردند. آخه یک جوون چی کار میخواد بکنه. ولی چارهای نداشتند. بز و شتر رو آماده کردند. جوان هم اونها رو گرفت و بدون هیچ ترسی به سمت چادر خان بزرگ به راه افتاد. وقتی به اونجا رسید، خان با خنده ازش پرسید: هاها تو اینجا چی کار میکنی؟ تو خیلی جوونی، از دست ریشسفیدان و گیسسفیدهاتون هم کاری بر نیومد. حالا اومدی این جا چی کار کنی؟
سپیدار: جوان با شجاعت گفت: من برای رساندن پیغام مردم روستا اومدم. خان دوباره خندید: گفت توی روستای شما، از تو ریشسفیدتر نبود که تو رو فرستادن؟؟
ویززز: جوان اشارهای به بز کرد و گفت: بفرمایید ریشسفید. ریشسفیدترین کسی که داریم همین است.
سپیدار: خان یا خودش فکر کرد، اوووو ریشسفیدان و گیسسفیدان این روستا رو خودم زندانی کردم. برای همین پرسید: خب در این روستا، بزرگتر از تو نبود؟
…