قسمت ۸۲ – خداحافظی
ما که دیدیم ویززز در مدت حضورش در زمین کلی دوست و آشنا پیدا کرده، تصمیم گرفتیم که همه آنها را در حیاط خانه ما دور هم جمع کنیم. دوستان و همکارانمان آمدند و کلی غذاها و خوراکیهای مورد علاقه ویززز را هم با خودشان آوردند. تازه، علاوه بر خوراکیها هر کدام یک خبر خوب هم داشتند که شنیدنشان ما را کلی خوشحال کرد. بچهها جون، خیلی دلتنگ شما خواهیم بود و امیدواریم که خیلی زود دوباره برگردیم. تا اون موقع مراقب خودتان باشید و فعلا خداحافظ.
***
سپیدار: سلام بچهها
مامان: سلام، حالتون چطوره؟
چک چک: به قول مامان سپیدار خوبید؟ خوشید؟
ویززز: وقت بخیر عزیزان، امروز 30 شهریور ماه 1402 خورشیدی، 21 سپتامبر 2023 میلادی است.
سپیدار: راستش رو بگم من خداحافظی دوست ندارم، به نظرم غمانگیزه. خداحافظی با ویززز که دیگه برای من خیلی خیلی غمانگیزه. همیشه از این لحظه میترسیدم و نگرانش بودم.
چک چک: میفهمم سپیدار. فکر کنم این حس تو بین همه اهالی کائنات مشترک باشه.
ویززز: سپیدار جانم، این که خداحافظی دائمی نیست. زود برمیگردم تا با هم کلی شکلات و شیرینی بخوریم. گوی جهاننما هم میذارم بمونه پیش تو، تا راحت با هم حرف بزنیم.
مامان: این موضوع تحمل دوریت رو راحتتر میکنه ویززز جونم.
سپیدار: دقیقا. هم این که میگی برمیگردی. هم چیزایی که دیشب آقا امید بهم گفت.
ویززز: دیشب ما مهمونی خداحافظی داشتیم.
مامان: من و سپیدار و پدرش دیدیم که به جز ما سه تا، آدمهای زیادی هستند که در مدتی که ویززز مهمون ما بود، باهاش دوست شدن و حالا حتما اونها هم دلشون میخواد که از ویززز خداحافظی کنن.
سپیدار: پس همه رو توی حیاط خونهمون دور هم جمع کردیم. چک چک از طریق گوی جهاننما وصل شد و بقیه حضوری به حیاط خونهمون اومدن: اهالی باغچه محله، گروه سفیران سبز، زاهدخان و فرهاد و بقیه اعضای خانوادهشون، تعدادی از بچههای کارگاه زندگی خلاقانه، عمو نقاش، آقا امید و خاله همدم!
ویززز: از این که در میان این همه عشق و محبت بودم خیلی لذت بردم.
مامان: سپیدار، آقا امید بهت چی گفت که کمک کرد حس بهتری داشته باشی.
سپیدار: گفت درک میکنه که چه حسی دارم چون خودش هم قبلا از دوستای زیادی خدافظی کرده ولی ویززز مسیر زندگیش رو پیدا کرده و داره از ما جدا میشه تا بره به بهتر کردن حال دنیا کمک کنه. این که یکی راهشو در دنیا پیدا کنه و بفهمه باید چه کار کنه خیلی سخته و باید براش خوشحال باشیم.
چک چک: این طور که ویززز تعریف میکنه، آقا امید خیلی عاقله ها!
ویززز: موافقم.
مامان: پدر سپیدار گفت از این که در ماههای اخیر دوستان زیادی در محله پیدا کردیم خوشحاله و چقدر این دورهمی لذتبخشه و حال خوبی داره.
سپیدار: آقای اکبری پرسیدن این حال خوب از کجا شروع شد؟ من گفتم شاید از وقتی اولین کارگاه سفیران سبز در مورد بازیافت برگزار شد. نه؟
ویززز: وقتی اولین محصولات باغچه محله رو برداشت کردیم؟
سپیدار: وقتی با چک چک حرف زدیم؟
چک چک: چقدر مهربونی سپیدار جان.
مامان: حتی قبلتر بود از وقتی که با همراهی زاهدخان باغچه محله رو راه انداختیم.
سپیدار: پس قبلش رو باید بگیم. وقتی که برای عکاسی رفتیم و من شنیدم یکی نگران قیمت میوه و سبزیجات بود و قرار شد کاری بکنیم.
ویززز: این جا بود که خاله همدم گفتن راستشو بخواید برای من حال خوب وقتی بود که دیدم شما بچهها به قصههای قدیمی علاقهمند هستید. وقتی برای شما چند تا قصه گفتم یادم اومد که مادر و مادربزرگم برام قصه میگفتن و حال خوب بچگیم برگشت.
چک چک: من یادآوری کردم و گفتم انگار این حال خوب برای ویززز و سپیدار از وقتی شروع شد که در زمان سختیها قصه گفتن و شنیدن و برای شنوندگان تعریف کردن.
مامان: این جا بود که چهره عمو نقاش میدرخشید و گفت راستش قبل اینها برای من حال خوب وقتی بود که کارگاه زندگی خلاقانه رو توی پارک راه انداختیم. عجب تجربه خوبی بود.
ویززز: همون طور که دیشب به همه گفتم، شروع حال خوب برای من وقتی بود که آن گل رز تنها رو روی یک سیارک دیدم و حواسم پرت شد و به جای این که سراغ چک چک برم، از زمین، از همین حیاط سر در آوردم. گرچه که ایده استفاده از برق سیارهای که نمیشناسم فکر خوبی نبود و چند ماهی ارتباط برقرار کردن سخت شد ولی اون موقع شروع حال خوب الان من بود.
سپیدار: چقدر اولین لحظهای که دیدمت حس عجیبی داشت.
ویززز: و همه چی از همون لحظه شروع شد.
چک چک: دیشب بیشتر از هر وقت دیگری دلم میخواست که آن جا روی زمین کنار شما بودم. چقدر خوشبخت بودم که گوی جهاننما بوی اون همه غذای خوشمزه رو بهم میرسوند.
…