قسمت ۴۱ – شاه عباس و کمک به بقیه
شاه عباس دوست داشت که بعضی از شبها لباسهای گرون قیمت پادشاهیاش رو با لباسهای مردم عادی عوض کنه، بعد همراه وزیر عزیزش، اللهوردی خان راه بیفتن و برن بین مردم عادی قدم بزنن. داستان امروز، داستان پیرمرد و پیرزنی است که شاه عباس در یکی از همین شبگردیها باهاشون آشنا میشه.
***
سپیدار: سلام بچهها
ویززز: روزتون بخیر
مامان: سلام، خوبید؟ خوشید؟
سپیدار: امروز 17 آذر ماه 1401 خورشیدی و 8 دسامبر 2022 میلادی است و به برنامهی ما خوش اومدید.
مامان: امروز میخوایم براتون قصهای رو بگیم که مامانبزرگم – شاه صنم خانم از یک همسایه شنیده بود و بعد برای من و خواهرم تعریف کرد.
ویززز: یکی بود، یکی نبود، غیر خدا. دور از شما درد و بلا. هر که بندهی خداست بگه یا خدااا.
مامان و سپیدار: یا خدا.
مامان: روزی روزگاری، پادشاهی بود به اسم شاه عباس، یک وزیر باهوش و کاردان هم داشت به اسم اللهوردی خان. شاه عباس هر از گاهی هوس میکرد که همراه با اللهوردی خان، لباس مردم فقیر رو بپوشن و توی شهر مثل دو تا آدم معمولی چرخ بزنند.
سپیدار: این کار برای شاه عباس هم تفریح بود، هم کمکش میکرد بهتر حال و احوالات مردم رو درک کنه و بهتر بتونه پادشاهی کنه.
ویززز: تو یکی از همین گشت و گذارها در شهر، شاه عباس و اللهوردی خان به یک خانه رسیدند. لای در خانه باز بود و میشد داخل را دید. داخل خانه یک پیرمرد و یک پیرزن روی یک زیلو نشسته بودند. از وسایل خانه جز همان زیلو، فقط یک چراغ داشتند.
مامان: شاه عباس رو کرد به اللهوردی خان و گفت: اللهوردی! فکر کنم این پیرمرد و پیرزن خیلی به کمک نیاز دارند. اللهوردی خان هم گفت: بله همینطوره. شاه عباس گفت: خب پس باید کاری کنیم. اللهوردی تعظیمی کرد و گفت: امر امر شاهه.
سپیدار: صبح روز بعد، شاه عباس دستور داد آش درست کنند. خودش یک کاسه برداشت، کف کاسه رو پر از طلا و جواهر کرد. بعد گفت روش آش بریزند. ظرف رو هم داد به دست اللهوردی خان که به امانتداریاش مطمئن بود تا ببره برسونه به خانهی پیرمرد و پیرزن.
ویززز: اللهوردی خان که به خانهی آنها رسید مرد خانه نبود. رفته بود خارکنی تا بعد به شهر برگرده و خارها را بفروشد، و پولی به دست بیاورند. پیرزن آش را از کسی که فکر میکرد از اهالی محله است و در واقع اللهوردی خان وزیر شاه بود گرفت و گذاشت روی گنجه.
مامان: مرد که از سر کار برگشت گشنهاش بود. آش را دید ولی به پیرزن گفت: ما به این همسایهی دیوار به دیوار قرض داریم. این آش را ببر به او بده و از تاخیر در پرداخت عذرخواهی کن، تا بعدا بیشتر کار کنیم و قرضش را بدهیم. آش را برای همسایه بردند.
سپیدار: چند روزی گذشت، شاه عباس در این مدت منتظر بود که زندگی پیرمرد و پیرزن از این رو به آن رو شود. ولی خبری نبود. در یکی از همان شبگردیها با لباس مردم عادی، دوباره به در خانهی این دو نفر رفت و دید که هنوز زندگیشان فرقی نکرده. با خودش گفت ای بابا. باید به اینها کمک کنم.
ویززز: دستانش را از سکههای طلایی که در جیبش داشت پر کرد ، از لای در وارد حیاط خانهشان شد. گوشهی حیاط یک آفتابه بود که زن پر از آب میکرد تا هر وقت نیازی به شستن دستها بود دم دست باشد. شاه عباس سکههای طلا را در همان انداخت.
مامان: صبح زود که پیرمرد برای نماز از خواب بیدار شد خواست وضو بگیرد . زنش آمد که آفتابه را بلند کند دید که اوه اوه چه سنگینه. چشمش هم خوب نمیدید. آفتابه رو توی جوب دم خونه خالی کرد. ظرف رو پر از آب کرد و برگشت داخل خونه.
سپیدار: شاه عباس باز هم منتظر موند که زندگی این دو تا تغییری کنه ولی خبری نشد که نشد. پل قشنگی به دستور شاه عباس ساخته شده بود و همهی مردم برای قدم زدن به اونجا میرفتن. شاه قاصد فرستاد و به پیرمرد و پیرزن گفت شما هم بیاید ببینید.
ویززز: شاه جلوی راه پیرمرد و پیرزن دو تا کیسهی طلا انداخته بود که ببینند و بردارند ولی اون دو تا که به پل رسیدند به خودشون گفتن چشمهامونو ببندیم و تصور کنیم داریم روی پلی راه میریم که ما رو به بهشت خدا میبره. همین شد که چشم بسته از روی پل گذشتند و دو تا کیسهی طلا رو ندیدند.
…