قسمت ۳۰ – غافلگیری! – بخش ۲
هفته پیش که با لباس قهرمانیمون به پارک رفتیم اون قدر وقایع مختلف پیش اومد که نمیشد همشو توی یک قسمت براتون تعریف کنیم. اون روز تو پارک طوفان اومد، آخه بعضیها خیلی خیلی خیلی عصبانی بودند. ولی با یک غافلگیری عالی همه آروم شدند. روز بینظیری بود. هیچ وقت یادم نمیره. به صدای ما گوش کنید تا براتون بگیم چه اتفاق خاصی افتاد.
***
ویییز وییییز ویییز
سپیدار: ویززز جانم آروم باش، آروم باش. وقت داریم. ویززز داره با سرعت بدرود میگه و حال احوال شما رو میپرسه. تا زودتر براتون بگیم که اوضاع بهم ریخته!
مامان: از دست شما دو تا. بیایید برنامه رو شروع کنیم و به بچهها بگیم که از سهشنبه تو محله چه غوغایی به پا شده.
سپیدار: امروز 17 شهریور 1401 خورشیدی، 8 سپتامبر 2022 میلادی است و به برنامهی ما خوش آمدید.
مامان: خب از کجا شروع کنیم؟
سپیدار: از صبح روز سهشنبه. یا نه، از دیروزش!
مامان: خب جلسهی این دفعهی کارگاه زندگی خلاقانه یک تفاوت مهم با جلسات دفعات پیشین داشت. عمو نقاش برای اولین بار به بچهها مشق خونه داد.
سپیدار: ولی خب چون همه چیز عمو نقاش با بقیه متفاوته. مشق خونهای که بهمون داد هم با بقیهی مشقها متفاوت بود.
ویززز
سپیدار: ویززز تجربهی دیگهای با معلمهای روی زمین نداشته ولی فکر میکنه که اگر اونها شبیه عمو نقاش نیستند لازمه تلاش کنند و از عمو یاد بگیرند. معلمهای سرزمین خودتون چطوری هستن ویززز؟
ویززز
مامان: ویززز قیافهاش خیلی متفکر شد. به نظرم نیاز داره که بیشتر به این سوال فکر کنه. هر وقت آماده بودی مفصل در این مورد برامون توضیح بده.
سپیدار: ویززز رو به مامانم تعظیم کرد. خب کجا بودیم؟ آهان توی آخرین جلسه عمو جان یک سوال از ما پرسید. گفت از تون میخوام تصور کنید که یک قهرمان هستید. قدرتی دارد مخصوص به خودتون. مثل همهی ابرقهرمانها لباس مخصوص به خودتون هم دارید.
مامان: عمو نقاش که این سوال رو پرسید انگار که یک چیزی وسط کلاس ترکیده باشد. یکهو همهی بچهها همزمان شروع کردند به صحبت کردن.
سپیدار: آخه مامان گفتن چنین جملهای میتونه عواقب جدی داشته باشه و خیلی کار خطرناکیه. در حالت معمول هم بین بچهها بحث جدی پیش میاد در مورد این که بهترین قهرمان کیه؟! حتی همین سوال میتونه باعث بشه که بین یک گروه از بچهها دستهبندیهای مختلفی پیش بیاد.
مامان: بزرگترها هم گاهی بین این که قهرمانشون کیه چند دسته میشن فقط حواسشون نیست. خلاصه عمو نقاش به بچهها گفت که تصور کنید یک قهرمان هستید، یک لباس مخصوص برای خودتون درست کنید و آماده باشید که هفتهی آینده توی کارگاه به بقیهی بچهها در مورد خودتون بگید.
ویززز
سپیدار: ویززز اشاره میکنه که لازمه بگیم، عمو نقاش که ذهنی به گستردگی آسمان دارد، در این زمینه نیز محدودیتی معین نکرد و به ما فرصت داد تا اگر هم قهرمانی که میخواهیم را تا به حال در کتابها و کارتونها مشاهده نکردهایم خودمان در ذهنمان بسازیم.
مامان: فرصت خوبی بود. بچهها از روز دوشنبه صبح به تکاپو افتادند تا لباسهای قهرمانیشان را درست کنند.
سپیدار: اگر فامیل و دوستان ویززز میتونستند با تلسکوپ زمین و کوچهی ما رو نگاه کنند اون روز دوشنبه مامانها، باباها و بچههایی رو میدیدن که به مغازهی آقا امید میرن، با کلی کاغذ رنگی میان بیرون. بعضیها سراغ پارچهفروشی سر کوچه میرفتند، بعضیها از همسایهها سراغ وسایل بازیافتی را میگرفتند و خانوادهها همه با هم همکاری میکردند تا لباس قهرمانی بچهها درست شود.
مامان: اوضاع خونهی ما تقریبا آروم بود. سپیدار که فقط به چسب دو طرفه نیاز داشت. ویززز هم به رنگ خوراکی و یک سیبیل زرد نیاز داشت. برای همین تمرکزمون رو گذاشته بودیم روی دوخت و دوز شنل سیاه برای یکی از دوستان سپیدار و ویززز
سپیدار:الان همه میگن چی؟! رنگ خوراکی؟! چی ؟! چسب دو طرفه؟!
وییییز
سپیدار: ویززز میگه هیچکس نمیتونه حدس بزنه سهشنبه صبح ما تبدیل به چه قهرمانهایی شده بودیم. میدونم خیلی دوست داری که ما یکهو الان بگیم چه قهرمانهایی شده بودیم و بچههایی که صدامون رو میشنوند غافلگیر بشن و بگن اوووووو.
میشه که صدای آمادهای مثل اووووو این جا گذاشته بشه؟
سپیدار: ولی واقعا فکر کنم هر کسی که یک کوچولو من و تو رو بشناسه بتونه حدس بزنه که چه قهرمانهایی شده بودیم چه برسه این بچهها که سی قسمت به حرفهای من و تو گوش دادهاند و دیگه ما رو خوب میشناسن.
…