قسمت ۹ – تو دیگه کی هستی
الهام معتقد بود که بچهها مثل معدنهای پر از جواهری هستند که باید استعدادهایشان را مثل جواهر کشف کنیم و پرورش دهیم. میگفت بچهها علاوه بر تربیت جسمشان و علاوه بر این که باید درس بخوانند و حرفهای را یاد بگیرند، احتیاج به تربیت اخلاقی و روحانی هم دارند. میگفت از آنجا که هدف از زندگی انسان طی کردن مسیر رشد و کمال به سوی خداوند است، پس تربیت روحانی که مربوط به جنبه ابدی و پایدار وجود انسانی، یعنی روح میشود، از همه تربیتهای دیگر مهمتر است.
***
راوی: برایتان تعریف کردم که چه نگرانیهایی دربارهی کمرویی و خجالتی بودن دخترم شانیا که میخواست به پیش دبستانی برود داشتم.
اما صحبتهای دوستم، خیلی از این نگرانیها را از بین برد. الهام معتقد بود که بچهها مثل معدنهای پر از جواهری هستند که باید استعدادهایشان را مثل جواهرکشف کنیم و پرورش دهیم.
میگفت بچهها علاوه بر تربیت جسمشان و علاوه بر این که باید درس بخوانند و حرفهای را یاد بگیرند، احتیاج به تربیت اخلاقی و روحانی هم دارند.
میگفت از آنجا که هدف از زندگی انسان طی کردن مسیر رشد و کمال به سوی خداوند است، پس تربیت روحانی که مربوط به جنبهی ابدی و پایدار وجود انسانی، یعنی روح میشود، از همهی تربیتهای دیگر مهمتر است.
حرفهای الهام منطقی به نظر میرسید. از آن مهمتر این بود که تأثیر نگاهی که به تعلیم و تربیت داشت را در بچههایش میدیدم، بچههایی که مؤدب و اجتماعی و مهربان و دوستداشتنی بودند.
به همین علت من و همسرم، بهمن، تصمیم گرفتیم که شانیا را برای این تربیت اخلاقی و روحانی به کلاسی که الهام اداره میکرد، بفرستیم، با این که الهام به ما گفته بود که او و شوهرش چند سالی است که بهائی شدهاند.
به آن روزها که فکر میکنم به نظرم میآید آن چیزی که باعث شد آن معجزهای را که بعدا در زندگیمان رخ داد، از دست ندهم، همان لحظهی سرنوشتساز بود که تسلیم شایعات نادرستی که وجود داشت، نشدم و سعی کردم خودم حقیقت را بفهمم.
تربیت و آیندهی شانیا ارزش صرف وقت را داشت.
خوشبختانه آنقدر هوشیار بودم که برای فهمیدن حقیقت از منابع بیطرف استفاده کنم.
جستجوهای اولیه به من نشان داد که بهائیان پیروان دینی هستند که هدف اولیهاش ایجاد صلح و عدالت در جهان است و به چیزهایی مثل برابری زن و مرد، تطابق علم و دین، لزوم آمدن ادیان در فواصل حدودا هزارساله، حقوق بشر و تعلیم و تربیت عمومی و اجباری معتقدند، اعتقاداتی که مطمئنا ضرری به کسی نمیرساند.
من هر هفته شاهد کلاسهای الهام بودم، کلاسهایی که شانیا در آنها نه تنها فضائل اخلاقی را یاد میگرفت، بلکه دوستی و معاشرت و همکاری با دیگران را تجربه میکرد و اعتماد به نفس به دست میآورد.
مفاهیمی که شانیا یاد میگرفت برای من و بهمن هم خیلی جالب وجذاب بود.
انگار دریچهای به سوی یک جهان تازه به روی ما باز میشد، جهان متفاوتی که سرشار از محبت و شادی و نور بود.
اما آن روز سرد پائیزی که شانیا به علت حسادتهای کودکانهی همکلاسیاش با صورت و مقنعهای خیس به خانه آمد، با چالش تازهای رو به رو شدم:
این که بر ترسها و کمروییهای خودم غلبه کنم و به خاطر شانیا قدم به میدان بگذارم.
پاسخ مربی و مسئولین مدرسه خیلی دلسردکننده بود.
خانم احمدی: آخ… بازم گله و شکایت. این از اون شکایت میکنه، اون از این شکایت میکنه. خستهم کردن به خدا. شما میگین من چی کار کنم؟
مادرا یه دونه بچه تو خونه دارن از پسش بر نمیان، اون وقت از من انتظار دارن با 18 تا بچه توی یه کلاس، همهی مشکلاتشون رو حل کنم!!
خانم احمدی: والله به خدا. مگه من کلانتر محلم؟
اما پشتیبانی و حمایت الهام باعث شد که ادامه بدهم.
مصمم بودم که نگذارم شانیا کودکی ناشاد مرا تجربه کند.
بهشته: امیدوارم به حرفمون گوش بدن.
الهام: همین که قبلا ازشون وقت گرفتیم باعث میشه که به موضوع اهمیت بدن و حرفامون رو جدی بگیرن.
بهشته: آره، اما هنوز ده دقیقه مونده به 11.
الهام: طوری نیست. زودتر برسیم بهتر از اینه که دیر برسیم. تازه میشینیم تو دفتر یه خرده با فضای اونجا آشنا میشیم.
بهشته: خیلی کارت درستهها!
الهام: برای اینه که تجربه دارم دختر. سهی کلاس پنجمه.
اگه سالی سه چهار بار هم به مدرسهشون رفته باشم، میشه 20 بار که خودش میشه یه دورهی کارشناسی!!
بهشته: میخوای تو باهاشون صحبت کنی؟
الهام: اگه لازم شد من هم صحبت میکنم، اما نگران نباش. خودت بهتر از عهدهاش بر میای.
اون دفعه هم به نظر من برخوردت خیلی خوب و عاقلانه بوده، مطمئنا این دفعه هم خوب صحبت میکنی.
بهشته: خدا کنه همین طور باشه.
…