قسمت ۷ – یک عصر شاد و خاطره‌انگیز

Program Picture

آب در کوزه و ما

قسمت ۷ – یک عصر شاد و خاطره‌انگیز
۰۹ تیر ۱۴۰۱

وقتی الهام دوست تازه‌ام که با هم درباره تربیت بچه‌هایمان حرف می‌زدیم گفت که چند سال قبل به همراه شوهرش، ابراهیم، بهائی شده‌اند، ضربه‌ای برایم بود. من چیز زیادی درباره بهائی‌ها و بهائیت نمی‌دانستم، علاقه‌ای هم به آن نداشتم، اما حرف‌های الهام درباره تربیت بچه‌ها برایم خیلی مهم بود، چون خیلی درباره آینده دخترم، شانیا، نگران بودم.

***

راوی: وقتی الهام دوست تازه‌ام که با هم درباره‌ی تربیت بچه‌هایمان حرف می‌زدیم گفت که چند سال قبل به همراه شوهرش، ابراهیم، بهائی شده‌اند، ضربه‌ای برایم بود.

من چیز زیادی درباره‌ی بهائی‌ها و بهائیت نمی‌دانستم، علاقه‌ای هم به آن نداشتم، اما حرف‌های الهام درباره‌ی تربیت بچه‌ها برایم خیلی مهم بود، چون خیلی درباره‌ی آینده‌ی دخترم، شانیا، نگران بودم.

دلم می‌خواست شانیا بتواند کم‌رویی‌اش را کنار بگذارد، به یک دختر مؤدب و اجتماعی تبدیل بشود و زندگی شاد و موفقی داشته باشد، چیزی که من هیچ‌وقت نداشتم.

کودکی من پر از تحقیر و بی‌عدالتی و نادیده گرفته شدن بود و جوانی‌ام به حرکت در بین خطوط از پیش کشیده شده و انجام وظایفی که دیگران برایم تعیین کرده بودند، می‌گذشت. به خواست و انتخاب پدرم ازدواج کرده بودم و در همان چارچوبی زندگی می‌کردم که اطرافیانم درست و طبیعی می‌دانستند.

البته بهمن مرد بدی نبود و زندگی‌مان به آرامی می‌گذشت، اما این زندگی‌ای نبود که برای شانیا آرزو می‌کردم. حرف‌های الهام امیدهای زیادی را در دلم ایجاد کرده بود و هنوز یک ماه نگذشته تغییرات مهمی را در زندگی ما به وجود آورده بود.

برای اولین بار با بهمن، همسرم، درباره‌ی مسائل مهمی مثل تربیت بچه‌هایمان حرف می‌زدیم و برنامه‌ریزی می‌کردیم. انگار تازه داشتیم هم‌دیگر را می‌دیدیم و جدی می‌گرفتیم.

واکنش بهمن نسبت به بهائی بودن الهام و شوهرش خیلی برایم غیرمنتظره بود. مطمئن بودم که اوقاتش تلخ می‌شود و با رفتن شانیا به کلاسی که الهام اداره‌اش کند، مخالفت می‌کند، اما برخورد او طوری بود که انگار این منم که با بهائی بودن الهام مشکل دارم!

کلاسی که الهام می‌خواست برای شانیا و سارا دختر خودش و رادین پسر خواهرش تشکیل بدهد، آموزش فضائل اخلاقی مثل راستگویی و محبت و عدالت بود.

این‌ها جزئی از تربیت روحانی بچه‌ها بود. الهام می‌گفت در کنار تربیت جسم و در کنار درس و تحصیل، بچه‌ها به تربیت روحانی هم احتیاج دارند و من درستی این حرف را قبول داشتم.

آن اولین روز تشکیل کلاس اطفال برایم پر از هیجان و شادی و در عین حال اضطراب بود.

شانیا: مامان … مامان …

بهشته: چیه مامان جون؟

شانیا: پس کی این کیک رو میدی بخوریم؟ من گشنمه. علی هم کیک می‌خواد.

بهشته: یه لقمه نون وردار خودت بخور به علی هم بده.

شانیا: اما من کیک می‌خوام!

بهشته: کیک هنوز داغه باید خنک بشه. بزار بچه‌ها که اومدن اول این کیک رو با شیر بهتون میدم بخورین بعد برین سرکلاس، خوبه؟

ای وای … هنوز شلوارت رو عوض نکردی که… بدو برو شلوارت رو عوض کن!! اون شلوار لی کش‌دار رو گذاشتم رو تختت، مگه ندیدی؟!

راوی: وقتی الهام و بچه‌ها رسیدند من هنوز تند تند مشغول جمع کردن اسباب‌بازی‌هایی بودم که شانیا و علی در آخرین لحظه در اتاق پخش کرده بودند.

الهام: عجله نکن، بهشته جون با هم جمع می‌کنیم. شانیا جون، این پسر گل رادینه. رادین جون این دختر گل‌مون اسمش شانیا ست.

حالا بیاین به خاله کمک کنیم و اسباب‌بازی‌ها رو جمع کنیم تا بتونیم کلاس‌مون رو شروع کنیم.

الهام‌: عالیه. به به! آفرین. چقدر همه جا مرتب شد. حالا بگین کی خوشحاله که دور هم جمع شدیم و قراره کلی بهمون خوش بگذره؟

سارا و رادین: من … من

شانیا: من

الهام: آفرین. خوب حالا…

بهشته: الهام جون می‌خواین اول کیک و شیر بیارم بخورین، بعد شروع کنین؟

الهام: نیکی و پرسش؟ الآن میام کمک!

سارا: هورا

راوی: خدا را شکر، کیکم خیلی خوب شده بود و بچه‌ها هم خیلی دوست داشتند. وقتی همه کیک و شیرشان را خوردند، الهام گفت:

الهام: بچه‌ها خیلی خوبه که هر وقت کاری رو می‌خوایم شروع کنیم از خدا بخوایم که کمک‌مون کنه. حالا هم خیلی خوبه که کلاس‌مون رو با نام خدا آغاز کنیم.

رادین: بسم الله الرحمن الرحیم

الهام: آفرین رادین جون. حالا همه ساکت بشینیم و چشمامون رو ببندیم که حواسمون پرت نشه. باشه؟

همه آماده‌ن؟

راوی: من خواستم علی را به اتاق کناری ببرم که سر و صدا نکند، اما شروع کرد به جیغ زدن. این بود که نشستم و علی را در بغلم گرفتم. ظاهرا علی هم می‌خواست ببیند الهام چه کار می‌خواهد بکند!!

 

news letter image

ثبت نام در خبرنامه