قسمت ۱۱ – چه پالتوی زشتی
آن روز که شانیا با مقنعه و صورت خیس به خانه برگشت، فهمیدم که موضوع چقدر جدی است و چقدر میتواند خطرناک باشد. نمیخواستم شانیا هم مثل من قربانی قلدربازیهای همکلاسانش باشد. اما مراجعه اول من به مدرسه تنها ثمرهاش این بود که همه آن احساسات تلخ ناتوانی و نادیده گرفته شدن را که در دوران مدرسه خودم تجربه کرده بودم، در من زنده کرد.
***
راوی: برایتان تعریف کردم که دوستی با الهام نقطهی عطفی در زندگیام بود.
همهی عمرم به علت کمرویی و نداشتن اعتماد به نفس نادیده گرفته شده و حتی نتوانسته بودم دربارهی مسائل مهم زندگیام تصمیمگیری کنم. وقتی شانیا به سن پیش دبستانی رسید، انعکاس کمرویی و عدم اعتماد به نفس خودم را در او میدیدم و خیلی نگران بودم که دخترم هم مسیر مرا در زندگی دنبال کند.
اما حرفهای الهام که مادر همکلاسی شانیا بود و در مدرسه با او آشنا شده بودم، دریچهی تازهای را به روی من و خانوادهام باز کرد. من و بهمن، همسرم، دیگر به بچههایمان به چشم دو مایهی دردسر و نگرانی، هرچند دوستداشتنی، نگاه نمیکردیم. آنها را پر از استعداد و توانایی میدیدیم. غنچههایی که امید به شکفتنشان زندگیمان را پر از رنگ و زیبایی و عطر کرده بود!
توجه به استعداد موسیقی شانیا و تشویقهایی که من و پدرش کردیم باعث شد که در مدرسه هم شروع به خواندن ترانههایش برای بچهها بکند. توجهی که مربیاش به او نشان داد، در فضای مدرسهای که اساس تعلیم و تربیتش بر ایجاد رقابت بود، باعث تحریک حس حسادت بچهها، به خصوص نیلی، یکی از همکلاسیهای شانیا شد. آن روز که شانیا با مقنعه و صورت خیس به خانه برگشت، فهمیدم که موضوع چقدر جدی است و چقدر میتواند خطرناک باشد.
نمیخواستم شانیا هم مثل من قربانی قلدربازیهای همکلاسانش باشد. اما مراجعهی اول من به مدرسه تنها ثمرهاش این بود که همهی آن احساسات تلخ ناتوانی و نادیده گرفته شدن را که در دوران مدرسهی خودم تجربه کرده بودم، در من زنده کرد. به نظرم رسید که نه مدیر و نه مربیان مدرسه اهمیت کار خودشان را درک نمیکنند و نمیدانند که خاطرات بچهها از مدرسه تا آخر عمر در ذهنشان حک میشود و تأثیرات عمیقی بر روی زندگی آنها میگذارد.
ظاهرا آنها هم گرفتاریها و دغدغههای خودشان را داشتند. نمیتوانستم آنها را مقصر بدانم، آنها هم مثل من در همین مدرسهها درس خوانده بودند و احتمالا فکر میکردند همه چیز همان طور است که باید باشد و همیشه بوده. خوشبختانه بار دوم که به همراه الهام به مدرسه رفتیم، توانستیم یک قدم مهم و باورنکردنی به طرف آموزش اخلاقی و روحانی بچههایمان برداریم. هدفمان القای اعتقادات و آموزش احکام و فهرست کردن بایدها و نبایدها برای بچههایی که آنها را نمیفهمیدند، نبود.
هدف این بود که به بچهها کمک کنیم واقعا مفاهیم اخلاقی را درک کنند و نحوهی به کارگیری آنها را در زندگی روزمرهی خود یاد بگیرند. در این روش بچهها میتوانستند خودشان هم نقش فعالی در آموزش اخلاقی خودشان و همکلاسیهایشان داشته باشند. چیزی که میتوانست به جای رقابت و حسادت و دشمنی، حس دوستی و همکاری را در قلبهایشان پرورش دهد.
آن روزها من و الهام با شور و هیجان خاصی مشغول آماده کردن داستانهایی بودیم که قرار شده بود بچهها به کمک مادرانشان یاد بگیرند و برای بقیه تعریف کنند.
بهشته: ای خدا!! حالا چی کار کنم؟ بهمن… بهمن… تو رو خدا بیا… اومدم این تصویره رو اینجا بذارم، همهی قصهای که تایپ کرده بودم، پاک شد!
بهمن: چی میگی؟
بهشته: بیا ببین چرا این طوری شد؟ همهی متنام پریده!
بهمن: نترس، وحشت نکن. یه نفس عمیق بکش…
بهشته: مسخره نکن دیگه!
بهمن: ببین خانم، کامپیوتر یه undo داره که وقتی روش کلیک میکنی هر کاری که کرده باشی، برمیگرده سرجاش. مثل پاککن میمونه… بیا اینم متنت.
بهشته: میخوام تصویر این بچهها رو اینجا بذارم. باید چی کار کنم؟
بهمن: این طوری که خیلی لوسه، تصویر رو بنداز زیر متن.
بهشته: چطوری؟
بهمن: اینو میبینی؟ تصویر رو میتونی هر جا دلت خواست بندازی، تو انداخته بودی روی متن، برای همین هم تصویر روش رو گرفته بود. بیا اینم تصویرت، رفت زیر متن.
بهشته: اما این طوری که نوشتههاش معلوم نیست!
بهمن: خوب،… میایم اینجا تو Transparency … نقاشی رو کمرنگ میکنیم، بذار… خوب، حالا چطوره؟
بهشته: چقدر خوب شد!!! عالیه!!! چطوری این کارو کردی؟
بهمن: خیلی آسونه، اگه انگلیسی بلد بودی، خودت میفهمیدی چی کار کنی. اصلا چرا این سیستم عاملت انگلیسیه، چرا فارسی نیست؟
…