قسمت ۴ – یک دیدار دلپذیر خانوادگی
در تمام آن چند روزی که تا جمعه مانده بود هیجان خاصی داشتم. هر وقت به یاد میآوردم که قرار است با الهام و خانوادهاش به پارک برویم، خوشحالی بیسابقهای به من دست میداد. این که میگویم بیسابقه، واقعاً بیسابقه بود، یعنی چیزی بود که قبلاً اتفاق نیفتاده بود. حقیقت این بود که من و بهمن زیاد اهل معاشرت نبودیم و در مقابل آدمها گارد خاصی داشتیم و برعکس الهام که خیلی راحت برخورد میکرد، عادت داشتیم که خیلی با احتیاط پیش برویم.
***
راوی: یادش بخیر. خاطرات آن روزها را برایتان تعریف میکردم.
از اولین هفتههای ورود دخترم شانیا به پیش دبستانی میگفتم، از اضطرابها و نگرانیهای من که مبادا نتواند خودش را با محیط مدرسه تطبیق بدهد، به خصوص که شانیا هم مثل من خجالتی بود و میترسیدم که همهی آن خاطرات تلخی که خودم در بچگی داشتم، برای او هم تکرار شود. نگران بودم و نمیدانستم برای این که شانیا اجتماعی و با اعتماد به نفس بار بیاید چه باید بکنم. آشنایی من با الهام آشنایی معمولی دو مادری بود که بچههایشان به یک کلاس میرفتند، اما این آشنایی معمولی تأثیرات عمیقی بر زندگی من و شانیا داشت. باید بگویم بر کل خانوادهی ما اثر داشت، حتی به زندگی یکنواخت من و بهمن، همسرم، شور و هیجانی داده بود. برای اولین بار هدف جذابی برای زندگیمان پیدا کرده بودیم: کمک به رشد و شکوفایی بچههایمان. آنها در نظر ما به درختان کوچکی تبدیل شده بودند که با هر شاخه و برگ تازه جریانی از شادی و امید را به زندگیمان سرازیر میکردند.
راوی: در تمام آن چند روزی که تا جمعه مانده بود هیجان خاصی داشتم. هر وقت به یاد میآوردم که قراراست با الهام و خانوادهاش به پارک برویم، خوشحالی بیسابقهای به من دست میداد. این که میگویم بیسابقه، واقعا بیسابقه بود، یعنی چیزی بود که قبلا اتفاق نیفتاده بود. حقیقت این بود که من و بهمن زیاد اهل معاشرت نبودیم و در مقابل آدمها گارد خاصی داشتیم و برعکس الهام که خیلی راحت برخورد میکرد، عادت داشتیم که خیلی بااحتیاط پیش برویم. یا بهتر است بگویم احتیاط کنیم و اصلا پیش نرویم! در چنین مواقعی همیشه بهترین خبر برایم این بود که قرار مهمانی یا دورهمی به هم خورده است!! اما این بار قضیه فرق میکرد. خیلی دلم میخواست دوباره با الهام صحبت کنم، خیلی هم دلم میخواست که بهمن هم با الهام و شوهر و بچههایش آشنا بشود. شوهر الهام را به جز آن چند دقیقهی اولین روز مدرسه دیگر ندیده بودم و خیلی هیجان داشتم که با بهمن جور بشوند.
راوی: قرار ما ساعت 4 و نیم بعد از ظهر کنار زمین بازی بچهها بود، اما علی از صبح بد قلقی میکرد.
شاید علتش این بود که بر خلاف همیشه نمیتوانستم توجه زیادی به او بکنم و سرگرم تدارک عصر بودم. به هرحال موقعی که میخواستیم راه بیفتیم، حاضر نبود لباس نسبتا گرمی را که برایش در نظر گرفته بودم بپوشد و حسابی اوقات من و بهمن را تلخ کرد. بهمن که از اول هم با اکراه قبول کرده بود بیاید، شروع کرد به غر زدن که:
شانیا: بیا، دستت رو بده من، … دستت رو بده… دستت…
بهمن: آخه ما رو چه به پارک رفتن، اونم با این بچهها؟! نمیشد مثل اون دفعه خودت بری پارک و ما رو این طرف و اون طرف نکشونی؟! این بچه کشت ما رو!!
بهشته: بچهست، دیگه، خوب میشه… تو هم این قدر سخت نگیر.
بهمن: کاش زنگ میزدی میگفتی نمیایم.
بهشته: حالا؟!! عجب حرفی میزنی! این بیچاره کلی برامون تدارک دیده، آش درست کرده.
بهمن: با این نق و نوق و با این اوضاعی که داریم، پارک رفتن ما جز آبروریزی هیچی نیس… حالا ببین کی گفتم. اینا همهش برنامهریزیهاییه که تو کردی. ما رو چه به این کارا. ما همین تو خونه نشستن هم برامون زیادیه، والله.
بهشته: من الآن علی رو حاضر میکنم… تو شانیا رو بردار، برین وسائل رو بذارین تو ماشین. من هم علی رو حاضر میکنم میارم.
راوی: وقتی با حدود یک ربع تأخیر به پارک رسیدیم، دیدیم خانوادهی الهام کنار زمین بازی زیرانداز انداخته و نشستهاند. با این که سعی کرده بودم بهمن را آرام کنم، اما خودم هم از کارهای علی و حرفهای بهمن حسابی عصبی شده بودم و اصلا حس و حال خوبی نداشتم. الهام و همسرش همین که دیدند نزدیک میشویم بلند شدند و به استقبال ما آمدند. من و بهمن هر دو تا از این که دیر رسیده بودیم، شرمنده بودیم.
…