قسمت ۲ – اکتشافات دلپذیر
برایتان تعریف کردم که چقدر نگران بودم دخترم شانیا که تازه به پیش دبستانی میرفت، خجالتی و کمرو باقی بماند و همان مسیری را طی کند که خودم به عنوان یک دختر کمرو و حتی کمی دست و پا چلفتی طی کرده بودم. من فرزند چهارم یک خانواده هفت نفره شلوغ و پرهیاهو بودم، خانوادهای که نه آرامشی در آن وجود داشت و نه عدالتی. آشنایی با سارا و مادرش مرا امیدوار کرد که شاید بتوانم راهی از این دایره بسته به بیرون پیدا کنم و شانیا را از سرنوشتی شبیه خودم نجات دهم.
***
راوی: برایتان تعریف کردم که چقدر نگران بودم دخترم شانیا که تازه به پیش دبستانی میرفت خجالتی و کم رو باقی بماند و همان مسیری را طی کند که خودم به عنوان یک دختر کمرو و حتی کمی دست و پا چلفتی طی کرده بودم.
من فرزند چهارم یک خانوادهی هفت نفرهی شلوغ و پرهیاهو بودم، خانوادهای که نه آرامشی در آن وجود داشت و نه عدالتی.
آشنایی با سارا و مادرش مرا امیدوار کرد که شاید بتوانم راهی از این دایرهی بسته به بیرون پیدا کنم و شانیا را از سرنوشتی شبیه خودم نجات دهم.
در تمام دوران تحصیل با این که کتاب و درس و به خصوص ادبیات را خیلی دوست داشتم، به علت این که اعتماد به نفس چندانی نداشتم، هرگز آنچنان که باید مورد توجه قرار نگرفتم و درخششی پیدا نکردم. حتی نتوانسته بودم به میل خودم ادامه تحصیل بدهم. به رأی و تصمیم پدرم ازدواج کرده بودم و خانهنشین شده بودم.
خانوادهی شوهرم با ادامهی تحصیل من موافق نبودند، چون بهمن دیپلمه بود و احتمالا نمیخواستند من از همسرم تحصیلات بیشتری داشته باشم. سرنوشت خودم را پذیرفته بودم، خوشبختانه بهمن هم مرد خوبی بود، اما به هیچوجه نمیخواستم شانیا هم سرنوشت مرا به ارث ببرد، برای همین نگرانیهای زیادی در مورد زندگی او داشتم. آن روز که مادر سارا، همکلاسی شانیا، از من و بچههایم دعوت کرد که با هم به پارک برویم، فصل تازهای در زندگی ما گشوده شد.
اصولا شب که همسرم به خانه میآمد آنقدر خسته بود که حوصلهی بیرون رفتن نداشت. شامی میخورد و تلویزیونی میدید و میخوابید. حتی حوصلهی بچهها را هم نداشت.
الهام: میخواین با همسرتون یه مشورتی بکنین، اگه بیاین که ما رو خیلی خوشحال میکنین. فرصتی هم هست که بیشتر با هم آشنا بشیم.
راوی: حقیقت این بود که خیلی دلم میخواست بروم. مامان سارا زن خوبی بود و حرف زدن با او خیلی آرامشبخش بود.
اما خوب میدانستم که اگر به بهمن بگویم، قبول نمیکند و نهایتا میگوید تو و بچهها خودتان بروید، من حوصله ندارم بیایم.
بهشته: من با همسرم صحبت میکنم، اما اگه به خاطر خستگی قبول نکرد، چی؟
الهام: اشکالی نداره، اگه دوست داشته باشین، ما مامانا خودمون با بچهها میریم. انشاءالله دفعه بعد همسرامون هم همراهمون میان.
راوی: قبول کردم و قرار گذاشتیم فردای آن روز ساعت 4 تا 6 بعد از ظهر با بچهها به پارک برویم.
شب وقتی بهمن از سرکار آمد از حرفهای امیدوارکنندهی مامان سارا و به خصوص از ادب و رفتار اجتماعی سارا برایش تعریف کردم.
بهمن: خوب خانم ببین بچهشو چطوری تربیت میکنه، تو هم یاد بگیر.
بهشته: اتفاقا قرار گذاشتیم فردا بعد از ظهر بچهها رو ببریم پارک.
بهمن: چی؟! برید پارک؟!
راوی: حق داشت تعجب کند. هیچ وقت تنهایی و بدون او جایی نمیرفتم.
بهشته: اینا خودشون هفتهای دو بار میرن پارک. سارا شانیا رو هم دعوت کرد.
فرصت خوبیه که شانیا و علی هم یه پارکی برن و یه خرده بازی کنن. تو که همیشه خستهای و حوصله نداری.
بهمن: نکنه میخوای بگی من بابای بدیام؟!
بهشته: نه، تو هم برای ما داری زحمت میکشی، اما این بچهها هم گناه دارن، اینام تفریح و بازی میخوان. حالا که این فرصت هست، چرا استفاده نکنیم؟
بهمن: این خانمه باید خیلی خانم خوبی باشه که تو حاضر شدی باهاش بری پارک. تو هم خیلی حوصلهی بیرون رفتن اونم با آدمای جدید رو نداری.
راوی: راست میگفت. اخلاق مامان سارا واقعا به دلم نشسته بود.
راوی: قرارمان ساعت 4 بعد از ظهر سر کوچه بود.
شانیا از ساعت سه و نیم حاضر و آماده شده بود و حتی در آماده کردن علی که مطابق معمول بد قلقی میکرد، به من کمک کرد. چیزی که پیشرفت خوبی به حساب میرفت و مرا به شکل مطبوعی متعجب میساخت. من کمی عصرانه درست کرده بودم و با فلاسک چای و استکان و کمی تنقلات در ساک گذاشته بودم. ساکهای وسائل و زیرانداز را برداشتیم و راه افتادیم. همین که به سر کوچه رسیدیم، سارا از ماشینی که آن طرف خیابان پارک شده بود، بیرون پرید و برایمان دست تکان داد.
همگی سوار شدیم. مادر سارا رانندگی میکرد. خیلی زود به پارک رسیدیم و کنار زمین بازی بچهها زیراندازمان را پهن کردیم.
سارا: مامان بریم بازی؟
…