قسمت ۸ – کلانتر محل

Program Picture

آب در کوزه و ما

قسمت ۸ – کلانتر محل
۱۶ تیر ۱۴۰۱

چند روزی می‌شد که با الهام تصمیم گرفته بودیم دنبال بچه‌ها نرویم و بگذاریم خودشان به مدرسه بروند و برگردند. روزهای اول خیلی نگران بودم و دورا دور دنبالشان می‌رفتم، اما بعد که دیدم واقعا به سفارشات من و الهام اهمیت می‌دهند و مواظب خودشان هستند، خیالم راحت شد. این به من فرصت می داد که در خانه بمانم و تا قبل از بیدار شدن علی نگاهی به کتاب‌های تربیتی که از الهام گرفته بودم، بیندازم.

***

راوی: برایتان تعریف کردم که چطور با شور و شوق زیاد  قبول کردم دخترم، شانیا، به کلاسی برود که دوستم الهام می‌خواست برای تربیت روحانی بچه‌هایمان تشکیل بدهد.

وقتی الهام گفت چند سال است همراه با شوهرش بهائی شده‌اند، نظر من و همسرم درباره‌ی این موضوع عوض نشد، چون می‌دانستیم که شرکت در این کلاس چقدر برای دخترمان خوب است. در عقاید بهائی چیزی که نگران‌کننده باشد، نمی‌دیدم. البته کلاس الهام هم درباره‌ی عقاید بهائی نبود، بیشتر درباره‌ی ارتباط با خدا، دعا و مناجات و فضیلت‌های اخلاقی بود.

روزها به سرعت برق و باد می‌گذشتند و هر هفته همه، یعنی حتی من و بهمن و علی هم منتظر کلاس چهارشنبه‌ی شانیا بودیم.

این دیگر عادتی شده بود که هر چهارشنبه شب جزئیات کلاس را برای بهمن تعریف کنم و فیلم و عکس‌هایی را که از فعالیت‌های بچه‌ها می‌گرفتم نشانش بدهم. حقیقت این بود که مطالبی که شانیا یاد می‌گرفت برای من و بهمن هم خیلی جالب و جذاب بود. ما هم همراه شانیا یاد می‌گرفتیم که به خیلی از مفاهیم آشنا نگاه جدیدی داشته باشیم. احساس می‌کردیم ما هم شریک شانیا در این تربیت روحانی هستیم و زندگی‌مان رنگ دیگری به خود گرفته است. از همه مهم‌تر شور و هیجان و در واقع حرکتی بود که زندگی‌مان پیدا کرده بود.

هیجان و شادی روزهایمان به حدی بود که دیگر آن زندگی قدیمی به نظرم خسته‌کننده و غیر قابل تحمل می‌آمد!

بهمن: داری چی کار می‌کنی؟ تکلیف شانیا رو براش انجام میدی؟

بهشته: نه، الهام ازم خواسته که اینا رو برای کلاس بچه‌ها رنگ کنم. همیشه شانیا هم بهم کمک می‌کنه، اما امروز سرم شلوغ بود، تازه الآن یادم افتاد که تابلوی فرداشون رو هنوز رنگ نکردم.

بهمن: باید اول اون قسمت‌های کوچیک‌تر رو رنگ کنی که رنگ‌هاش به هم پس نده.

بهشته: خودم حواسم هست، بعد که خواستم اون طرف رو رنگ کنم، این ور کاغذ میذارم که رنگا به دستم نچسبه و پخش نشه.

بهمن: این باید چه رنگی باشه؟

بهشته: اون که پالتو بچه‌ست، باید سبز بشه… چی کار داری می‌کنی؟ خرابش نکنی؟

بهمن: خراب نمیشه. ببین چقدر یه دست و قشنگ شد؟

بهشته: فکر کنم شانیا هم به تو رفته. خیلی تو رنگ کردن دقیق و تمیزه.

بهمن: کریمی‌ها اینن دیگه!!

بهشته: باید یه دور دیگه اون درس فروتنی رو برات تعریف کنم!!

بهمن: زحمت نکش خانم معلم، من خودم درسامو فوت آبم!

راوی: اوضاع خوب پیش می‌رفت، تا آن روز …

چند روزی میشد که با الهام تصمیم گرفته بودیم دنبال بچه‌ها نرویم و بگذاریم خودشان به مدرسه بروند و برگردند. روزهای اول خیلی نگران بودم و دورا دور دنبالشان می‌رفتم، اما بعد که دیدم واقعا به سفارشات من و الهام اهمیت می‌دهند و مواظب خودشان هستند، خیالم راحت شد.

این به من فرصت می‌داد که در خانه بمانم و تا قبل از بیدار شدن علی نگاهی به کتاب‌های تربیتی که از الهام گرفته بودم، بیندازم. خواندن آن کتاب‌ها حس خیلی خوبی به من می‌داد و باعث میشد که بیشتر به خودم و توانایی‌هایم باور پیدا کنم.

البته از نیم ساعت قبل از آمدن شانیا نگرانی‌ام شروع میشد و به زور جلوی خودم را می‌گرفتم که تا دم در نروم و در خانه منتظر بمانم. می‌دانستم برای این که شانیا مستقل و توانا بار بیاید، باید بر این جور نگرانی‌هایم غلبه کنم.

از آن روز می‌گفتم …

اواخر آذر ماه بود و هوا به شدت سرد شده بود.

همین که کلید درباز کن را زدم، صدای گریه‌ی شانیا را از راهروی ساختمان شنیدم و با عجله از پله‌ها سرازیر شدم.

بهشته: شانیا چی شده؟

راوی: وقتی نزدیک‌تر رفتم دیدم که مقنعه و صورتش خیس آب است.

بهشته: زمین خوردی، مامان؟

راوی: شانیا را بلند کردم و با عجله به خانه بردم.

همین طور که لباس‌هایش را عوض می‌کردم، ماجرا را تعریف کرد:

شانیا: نیلی آب پاشید بهم.

بهشته: آخه چرا؟

شانیا: نمی‌دونم… من و سارا داشتیم می‌رفتیم… از پشت سر صدام زد. همین که برگشتیم … اومد و قمقمه آبش رو خالی کرد رو سرم…

راوی: بعد هم با سارینا و بهاره خندیدند و رفتند.

بهشته: نیلی همونه که گفتی …

شانیا: همون که به من گفت زشت می‌خونی.

news letter image

ثبت نام در خبرنامه