قسمت ۱۰ – داستان پدربزرگ مهربان
انگار من و بهمن هم همراه شانیا یاد میگرفتیم و رشد میکردیم، چون خیلی چیزها را از جنبه تازهای میدیدیم. الهام بچهها را پر از استعداد و توانایی میدید، استعدادهایی که باید کشف میشدند و کار هیجانانگیز کشف آنها قبل از همه به عهده ما والدین بود. اولین کشفی که درباره شانیا کردم، استعداد موسیقیاش بود. کافی بود که شانیا یک بار ترانهای را بشنود، تا آن را بدون نقص بخواند.
***
راوی: صحبت کردن با مدیر و معلم شانیا یک موفقیت و یک تجربهی عالی بود! کاری که آنقدر ترسناک و طافتفرسا به نظرم میرسید، چه عاقبت خوبی پیدا کرده بود!
حتما یادتان هست که من چقدر از کمرویی و خجالتی بودن خودم و دخترم ناراحت بودم. اما از آن روز که با الهام و دخترش سارا که همکلاسی شانیا در پیش دبستانی بود، آشنا شدم، روز به روز از نگرانیهایم کاسته شد. الهام خیلی ملایم و خوشرو و صمیمی بود، به طوری که وقتی با او بودم به راحتی میتوانستم از افکار و نگرانیهایم بگویم. صحبتهای الهام خیلی آرامشبخش بود. دیدگاههای جالبی هم داشت، مثلا متعقد بود که تربیت روحانی و اخلاقی بچهها از هر نوع تربیت دیگری مهمتر و واجبتر است.
من و شوهرم، درستی حرف او را قبول داشتیم، این بود که وقتی پیشنهاد داد کلاسی برای تربیت اخلاقی بچهها تشکیل بدهد، با کمال میل استقبال کردیم. کلاسهای شانیا شور و هیجان عجیبی به زندگی من و بهمن بخشیده بود. انگار من و بهمن هم همراه شانیا یاد میگرفتیم و رشد میکردیم، چون خیلی چیزها را از جنبهی تازهای میدیدیم. الهام بچهها را پر از استعداد و توانایی میدید، استعدادهایی که باید کشف میشدند و کار هیجانانگیز کشف آنها قبل از همه به عهدهی ما والدین بود.
اولین کشفی که دربارهی شانیا کردم، استعداد موسیقیاش بود. کافی بود که شانیا یک بار ترانهای را بشنود، تا آن را بدون نقص بخواند. هم شعر آن را به راحتی به خاطر میسپرد و هم ملودی آن را. طوری بود که من و بهمن، با این که امکانات مالی محدودی داشتیم، تصمیم گرفتیم او را به کلاس موسیقی بفرستیم. خیلی خوشحال بودم که مربی شانیا هم متوجه این استعداد شده بود و به شانیا فرصت میداد که ترانههایش را برای بقیهی بچهها بخواند.
اما پیدا بود که توجه و تشویق او به مذاق بعضی از بچههای کلاس خوش نمیآمد. شانیا گاهی وقتها از حرفهای آزاردهندهی همکلاسیاش، نیلی به من میگفت، اما آن روز سرد آذر ماه که با مقنعه و صورت خیس به خانه رسید، فهمیدم که موضوع چقدر جدی است. نیلی قمقمهاش را روی سر شانیا خالی کرده بود.
آن موقع بود که تصمیم گرفتم بر کمرویی خودم غلبه کنم و برای صحبت در این باره به ملاقات مدیر و مربی شانیا بروم. واکنشهای اولیهی آنها خیلی دلسرد کننده بود. در واقع اصلا این موضوع را مهم یا مربوط به خودشان نمیدانستند. اما وقتی برای بار دوم و به همراه الهام از آنها وقت گرفتیم و به مدرسه رفتیم، نتیجه معجزهآسا بود! در نتیجهی این ملاقات قرارشد با الهام قصههایی را دربارهی محبت و بخشش آماده کنیم و به مدرسه ببریم.
قرار شده بود مادرها این قصهها را به بچههایشان یاد بدهند تا آنها هم بتوانند آنها را برای بقیهی بچههای مدرسه تعریف کنند. من واقعا در پوست خودم نمیگنجیدم! تعریف کردن این قصهها هم میتوانست حس حسادت بقیهی بچهها را از بین ببرد و باعث دوستیشان بشود، هم باعث میشد شانیا بر کمروییاش غلبه کند و اعتماد به نفس بیشتری پیدا کند. مسلما تعریف کردن قصه درباره موضوعاتی مثل محبت و بخشندگی کمک خوبی به یادگیری خودش هم بود.
تازه از حالا راهی برای کمک و خدمت به دیگران پیدا میکرد. همان چیزی که در صحبتهای الهام برای بچهها زیاد تکرار میشد و من هم خیلی موافق بودم و دوست داشتم.
بهمن: خوب، اینها که همهش خبر خوبه، پس تو چرا قیافهت این شکلیه؟
بهشته: برای این که کسی نیست قصهها رو تایپ کنه.
بهمن: آرزو چی؟
بهشته: نه، بابا اینا اینقدر درس داره که به این کارا نمیرسه.
بهمن: حالا یه امتحانی بکن!
بهشته: بهش زنگ زدم، اما کلی عذرخواهی کرد و گفت یه عالمه درس و تکلیف داره و نمیتونه. راستی گفت کامپیوتر قدیمیش هست و اگه بخوام بهم قرض میده که خودم یواش یواش تایپ کنم.
بهمن: مگه تو تایپ کردن بلدی؟
بهشته: نه. مشکل همینه دیگه.
بهمن: خوب من میتونم بهت یاد بدم. کاری نداره.
بهشته: راست میگی؟ ای بابا … تا من بیام یاد بگیرم یه ماه طول میکشه.
بهمن: من بهت قول میدم یه هفتهای همهش تایپ بشه. 18 تا نصفه صفحه که چیزی نیست، من خودمم میتونم دو شبه تایپش کنم.
…