میخوای با هم دوست باشیم؟
شما چگونه دوستهای جدید پیدا میکنید؟ متین برای خودش راههایی پیدا کرده است. مداد نارنجی جریاناش را برایمان تعریف میکند.
بچهها امروز متین دلش برای نقاشیهای قبلش تنگ شده بود. داشت همین جور ورق میزد و نگاه میکرد که تو یک صفحهای یه عالمه هیجان، یه عالمه استرس، یه عالمه بچه کشیده بود. فکر میکنید چه خبر بوده؟ چه اتفاقی افتاده؟
این نقاشی مال روز اول مدرسه بود، اولین روز وقتی متین میخواست بره مدرسه خیلی هیجان داشت. هم خیلی خوشحال بود هم نگران بود. خوشحال بود چون میخواست ببینه دوستان جدیدش کیا هستن، معلمشون کیه، چجوریه و نگران بود چون نمیدونست چه اتفاقاتی قرار بیفته.
شب قبل مامان متین کلی براش توضیح داده بود و تعریف کرده بود که مدرسه چجور جایی هست. یه جای بزرگ که یه عالمه کلاس داره و یک حیاط بزرگ داره که بچهها میتونند توش بازی کنند و متین میتونه با بچهها دوست بشه و باهاشون بازی کنه. متین پر از ذوق بود. دلش میخواست زودتر فردا بشه تا بره ببینه چه اتفاقی میفته.
بالاخره صبح شد و متین آماده شد تا به مدرسه بره. کیف و وسایل جدیدش رو برداشت و رفت مدرسه. وقتی رسید دید بچههای زیادی اومدند و معلمشون هم با مهربونی به همه خوش آمد میگه.
وقتی متین وارد کلاس شد دید هیچ کدوم از بچهها رو نمیشناسه و دوست داشت با همه آشنا بشه. اما چجوری؟ کلاس متین نیمکت داشت. هر دو نفر تو یک نیمکت میشستند. متین وقتی نشست تو نیمکت دید یه نفر دیگه هم نشسته. بچهها متین نمیدونست چی بگه. دلش میخواست دوست بشه اما نمیدونست چجوری شروع کنه.
اول گفت: سلام اسمت چیه؟
اون بچه گفت: سلام من حمید هستم. اسم تو چیه؟
متین گفت: من هم متین هستم.
حمید گفت: متین میخوای با هم دوست باشیم؟
متین خیلی خوشحال شد و گفت بله و شروع کردند با هم بازی کردند. وقتی بازی میکردند در مورد اسباب بازیهای تو خونشون هم صحبت میکردند. متین کم کم متوجه میشد که حمید چه چیزهایی دوست داره، چه چیزهایی دوست نداره. فهمید که حمید از شنبازی خیلی خوشش میاد، به خاطر همین وقتی حمید میرفت خونشون شنبازی هم میکردند.
بچهها الان حمید یکی ازبهترین دوستهای متین هست و خیلی با هم بازی میکنند.
اما روز اول متین نمیدونست چجوری دوست پیدا کنه یا ارتباط بگیره. بچهها شما یادتون هست چجوری دوستاتونو پیدا کردین یا چی کار میکنید وقتی میخواین با کسی دوست بشید؟
روز اول مدرسه متین با نصف کلاسشون دوست شد. یاد گرفت چی کار کنه که بقیه هم با اون دوست بشن. مثلا اول اسمشونو میپرسید، بعد شروع میکرد حرف زدن، بعضیها از علاقشون میگفتن، بعضیها وسایل جدیدشون رو نشون متین میدادن و خلاصه هر کسی یه جوری ارتباط میگرفت. متین فهمید وقتی به حرفهای دوستاش گوش میده اونا احساس بهتری دارن یا مثلا وقتی میفهمه چه بازیهایی دوست دارند و همون بازی رو با دوستش میکنه، ارتباط بهتری برقرار میشه. خب بچهها شما میدونید دوستاتون چه بازیهایی دوست دارند؟ میدونید از چه رنگ و غذایی خوششون میاد؟ راستی تجربه شما از روز اول مدرسه یا مهد کودک چیه؟
بچهها متین گاهی برای دوستش نقاشی هم میکشه. شما چطور؟ شما هم میتونین یک نقاشی برای یکی از دوستاتون بکشین و براش بفرستین. اگه برای من یا متین هم خواستین میتونین نقاشی بفرستین. خیلی خوشحال میشیم. تا برنامه بعدی خدانگهدار.