همدلی با خود
همدلی چیست؟ در دنیای امروز یکی از مهمترین مهارتهاست. اما اول باید کودکان، همدلی با خود را بیاموزند. در این داستان کودکان با این مفهوم آشنا میشوند.
اسم من نارنجیه. متین منو خیلی دوست داره، چون من رنگ موهاش هستم. موهای متین هم مثل من نارنجیه. هر روز کلی وقت با هم میگذرونیم. با هم بازی میکنیم، نقاشی میکنیم. راستی بچهها، من خودم رو معرفی نکردم. من مداد متین هستم. رنگم نارنجی هست و توی جعبه مدادرنگیها زندگی میکنم. با همه مدادرنگیهای دیگه هم دوست هستم و همیشه با همکاری بقیه مدادها شکلهای مختلف درست میکنیم. متین عاشق نقاشی هست، هر روز یه عالمه نقاشی میکشه. منم میخوام براتون از متین و نقاشیهاش صحبت کنم.
اتاق متین اسباببازیهای متفاوتی داره. هر کدوم هم اسم دارند، مثلا یه طرف ماشین داره، یه طرف دیگه اتاقش عروسک داره، یه طرف دیگه توپ داره، یه قسمت دیگه اتاقش لگو داره. اما جدیدا متین یک نقاشی کشیده از چند تا از ماشینهای اسباببازیش. ماشینهای متین معمولا یک گوشه اتاق کنار هم چیده شدن. چند تا ماشین ریز مسابقه، یک کامیون زرد رنگ، یک سمند سفید و یک تریلی قرمز. متین اینا رو کنار هم چیده، چون فکر میکنه این ماشینها همه با هم دوستن…
متین کامیون زرده رو که نه خیلی بزرگ بود نه خیلی کوچیک و یک راننده هم داشت که همیشه پشت فرمون بود برمیداشت و ماشین مسابقههای کوچولوشو سوارش میکرد و از این ور اتاق به اون ور اتاق میبرد. متین از این کار حس رضایت داشت، آخه فکر میکرد کامیون زرده اینکار رو دوست داره و خوشحالش میکنه. یک بار بابای متین براش یک داستان از همین ماشینها گفت و متین خیلی از این داستان خوشش اومد. اونقدر که نقاشی داستان رو توی دفتر نقاشیش کشید. همه نقاشی رو هم با مداد نارنجی کشید الا سه تا ماشینا که رنگای خودشون رو داشتن. قبل از اینکه بابای متین داستان رو براش تعریف کنه بهش گفت اسم این داستان هست همدلی. متین هم وقتی داشت نقاشی میکرد با خودش هی زمزمه میکرد همدلی. من اولش با خودم فکر کردم همدلی چیه؟ شاید یک جور خوراکیه یا شایدم اسم یک ماشینیه. ولی بعد که داستان نقاشی متین رو فهمیدم تازه متوجه معنی همدلی شدم. شاید شما نشنیده باشین این کلمه رو ولی نگران نباشین، الان براتون داستان نقاشی متین رو تعریف میکنم.
یک روز قرار بوده سه تا از ماشینهای متین، یعنی کامیون زرده و سمند سفید و تریلی قرمز با هم برن پمپ بنزین. پمپ بنزین خیلی دور بود و مسیر زیادی باید میرفتند. تو راه این سه تا ماشین با هم صحبت میکردن و برای هم بوق میزدن. همینجور که میرفتن سمند سفید یکدفعه پنچر شد و از دوستاش عقب افتاد. کامیون زرد متوجه شد که دوستش یه مشکلی داره و عقب افتاده، تصمیم گرفت برگرده و به سمند سفید کمک کنه. وقتی رسید دید سمند سفید خیلی ناراحته و داره گریه میکنه. رفت کنارش وایستاد و گفت سمند سفید خیلی ناراحتی؟ از اینکه پنچر شدی ناراحتی؟ سمند سفید گفت بله خیلی ناراحتم؛ و حس عصبانیت دارم چون نیاز به سرعت و سلامت دارم. همینطور که این دو تا داشتن با هم راجع به حس سمند سفید صحبت میکردن، تریلی قرمز هم متوجه نبودن دو تا دوستش شد و از دور دید که اونا ایستادن یک گوشه. با خودش فکر کرد شاید کمک لازم داشته باشن، برای همین اونم برگشت و خودشو به اونا رسوند. دید که سمند سفید داره صحبت میکنه و میگه من خیلی ناراحتم، حس عصبانیت دارم چون نیاز به همراهی و دوستی شما دارم و نیاز دارم تا شما برام صبر کنید تا من برسم بهتون. اون همینجور صحبت کرد و صحبت کرد و حسهای خودشو پیدا کرد و با دوستش درمیون گذاشت و سعی کرد بفهمه چه نیازی داره، یعنی با خودش همدلی کرد. بعد یه مدتی تریلی قرمزه ازش پرسید حالا چه حسی داری؟ سمند گفت خیلی حس بهتری دارم، مرسی که گوش دادین. میشه کمکم کنی پنچرگیری کنم؟ کامیون زرد و سمند قرمز هر دو گفتن بله حتما و کمکش کردن تا لاستیک پنچر شده رو عوض کنند و بعد با هم به پمپ بنزین رفتند.
بچهها من یک بازی درست کردم. اسمش هست بازی همدلی. توی این بازی من به شما میگم تصور کنین در یک موقعیتی هستین، حالا سعی کنین با خودتون همدلی کنین. چند تا موقعیت رو براتون نوشتم و میذارم تو کانال تا ببینین. اگه دوست داشتین این بازی رو به کمک والدینتون انجام بدین. بچهها تا یک داستان دیگه فعلا خداحافظ.