قسمت ۱۸ – یک بچه بیتربیت
تشویق های ما باعث شد که شانیا در مدرسه هم بتواند به کمک این توانائی که داشت، مورد توجه قرار بگیرد و اعتماد به نفس بیشتری پیدا کند. اما چیز دیگری را هم فهمیده بودیم، این که در کنار تربیت جسمانی و انسانی، یعنی سلامت جسمی و پرورش ذهن و استعداد، بچهها به تربیت روحانی و اخلاقی هم نیاز دارند. کلاس اطفالی که الهام برای دخترهایمان و برای پسر خواهرش تشکیل داد، پاسخی بود به این نیاز.
***
راوی: برایتان تعریف کردم که وقتی شانیا دخترم میخواست وارد پیش دبستانی بشود، چقدر نگران بودم. نگران بودم که به خاطر کمرویی و خجالتی بودنش نتواند خودش را با شرایط مدرسه وفق بدهد، نتواند دوست پیدا کند، نتواند درس بخواند و نتواند زندگی موفقی داشته باشد. در واقع میترسیدم که مسیر خودم را در زندگی طی کند.
با این که بهمن شوهر بدی نبود، اما ازدواج با او که تقریبا به اجبار پدرم صورت گرفته بود، مرا از ادامهی تحصیل بازداشته بود. به نظرم میرسید که نه در گذشتهام نقطهی درخشانی هست و نه در آیندهام کورسوی امیدی. اما اتفاقا همان چیزی که بیشتر از همه مرا نگران میکرد، یعنی ورود شانیا به پیشدبستانی، به نوعی مسیری شد برای خارج شدن از بنبستی که احساس میکردم همگی در آن گیر افتادهایم. ماجرا از دوستی با الهام، مادر همکلاسی شانیا شروع شد.
در اثر صحبت با او فهمیدم که بچههای ما پر از استعدادهای درخشانی هستند که مانند جواهرات یک معدن انتظار کشف شدن و بیرون کشیده شدن را میکشند. این دید به من و بهمن کمک کرد که استعداد موسیقی شانیا را تشخیص بدهیم. تشویقهای ما باعث شد که شانیا در مدرسه هم بتواند به کمک این توانایی که داشت، مورد توجه قرار بگیرد و اعتماد به نفس بیشتری پیدا کند. اما چیز دیگری را هم فهمیده بودیم، این که در کنار تربیت جسمانی و انسانی، یعنی سلامت جسمی و پرورش ذهن و استعداد، بچهها به تربیت روحانی و اخلاقی هم نیاز دارند.
کلاس اطفالی که الهام برای دخترهایمان و برای پسر خواهرش تشکیل داد، پاسخی بود به این نیاز. باور نمیکنید که این کلاسها چه شور و حالی به خانه و خانوادهی ما بخشیده بودند!! سرودها، دعاها، قصهها، بازیها، حتی نقاشیهایی که بچهها رنگ میکردند و پیامهایی که در همهی اینها بود، نه تنها شانیا بلکه زندگی من و بهمن را هم تغییر داده بود. همه چیز خیلی خوب پیش میرفت. آنقدر که وقتی بهمن با مژدهی اضافهکاری و امکانات مالی تازه به خانه آمد، دلم نمیخواست تغییری در این روند ایجاد شود.
این مشکل با دورکاری بهمن حل شد، اما بحران بزرگتری در راه بود. موفقیتها و درخششهای شانیا در مدرسه، حسادت نیلی، همکلاسیاش را برانگیخته بود. هرگز تصور نمیکردم که دامنهی این حسادت به کجاها ممکن است بکشد. تصور من و الهام هر دو این بود که وقتی بچههای پیشدبستانی قصههای اخلاقی را که برایشان تهیه کرده بودیم، برای یکدیگر تعریف کنند، روابطشان دوستانهتر و صمیمانهتر خواهد شد و دست از رقابت و حسادت بر میدارند.
اما با وجود همهی تغییرات مثبتی که در فضای مدرسه ایجاد شده بود، حسادتها و رقابتها هنوز بر سر جای خود باقی بود. دست کم در مورد نیلی که این طور بود. وقتی گردنبند مادرش را به مدرسه آورد و گم کرد، ادعا کرد که شانیا گردنبند را برداشته و سارا هم همدست او بوده. میتوانید حدس بزنید که این حرف چقدر برای من و حتی برای الهام که معمولا با آرامش و خونسردی بیشتری با قضایا رو به رو میشد، ناراحتکننده بود.
فردای روزی که بچههایمان در مدرسه متهم به دزدی شدند، به مدرسه رفتیم تا بلکه بتوانیم حقیقت قضیه را کشف کنیم. هیچوقت آن روز را فراموش نمیکنم.
بهشته: شما فکر میکنین هر کسی پولداره کارش خیلی درسته و هر کی پول نداره دزده؟ شما از نیلی نپرسیدین که چرا بدون اجازهی مامانش گردنبندشو آورده مدرسه؟ خودش که اعتراف به این کار غلطش کرده، صد جور دیگه هم که بچهی من و این خانم رو چزونده و اذیت کرده، با این حال اینا رو ندیده میگیرین و حرف نیلی رو باور میکنین و حرف شانیا و سارا رو که تا به حال هیچ کار خطایی ازشون سر نزده، باور نمی کنین؟ واقعا دلیلش چیه؟
راوی: هیجان و ناراحتی من طوری بود که حتی خانم مدیر هم جا خورده بود و نمیدانست چه بگوید.
الهام سعی کرد مرا آرام کند.
الهام: نه قربونت برم… خانم مدیر هم میدونن که شانیا و سارا راست میگن و تقصیری ندارن، اما بالاخره این گردنبند گم شده و مجبورن کارایی رو که لازمه انجام بدن.
…