قسمت ۱۷ – گردنبند مامان نیلی

Program Picture

آب در کوزه و ما

قسمت ۱۷ – گردنبند مامان نیلی
۱۷ شهریور ۱۴۰۱

از همه عجیب‌تر ماجرای آن روز بود. مادر نیلی زنگ زده بود که می‌خواهد سی دی هایی را که به او امانت داده بودم، پس بدهد. نیلی هم‌کلاسی شانیا بود که به او حسادت می‌کرد و دلش می‌خواست بتواند مثل شانیا ترانه‌های کودکانه را بخواند. فکر کردم امانت دادن سی دی هایی که ترانه‌های کودکانه روی آن ضبط شده باعث می‌شود که نیلی هم این ترانه‌ها را یاد بگیرد و این حسادت‌ها از بین برود.

***

راوی: برایتان تعریف کردم که از وقتی شانیا دختر پنج ساله‌ام در کلاس اطفال، که هدفش تربیت روحانی و اخلاقی بچه‌ها بود، شرکت می‌کرد، خیلی چیزها در زندگی ما در حال تغییر بود. از طرفی من و شانیا معاشرتی‌تر شده بودیم و از طرف دیگر هم روابط من و بهمن، شوهرم، درحال تغییر بود.

به نظر می‌رسید حرف‌های بیشتر و مهم‌تری داریم که به یک‌دیگر بزنیم. اهداف مشترکی پیدا کرده‌ایم که برای آن نقشه بکشیم و ماجراهای بیشتری داریم که برای هم‌دیگر تعریف کنیم. اما از همه عجیب‌تر ماجرای آن روز بود. مادر نیلی زنگ زده بود که می‌خواهد سی دی‌هایی را که به او امانت داده بودم، پس بدهد. نیلی هم‌کلاسی شانیا بود که به او حسادت می‌کرد و دلش می‌خواست بتواند مثل شانیا ترانه‌های کودکانه را بخواند.

فکر کردم امانت دادن سی دی‌هایی که ترانه‌های کودکانه روی آن ضبط شده باعث می‌شود که نیلی هم این ترانه‌ها را یاد بگیرد و این حسادت‌ها از بین برود. طرح قصه‌گویی من و الهام، دوستم، که به نوعی الهام‌بخش همه‌ی این تغییرات بود، خیلی موفق از کار در آمده بود. قصه‌ها،  فضائل اخلاقی را به بچه‌ها آموزش می‌دادند و به نظر می‌رسید فضای سرد و گاهی خصمانه‌ای که در مدرسه وجود داشت، خیلی گرم‌تر و دوستانه‌تر شده است.

همین به من امید می‌داد که بر حسادت‌های بچگانه‌ی نیلی هم می‌شود غلبه کرد. اما ظاهرا مشکل خیلی ریشه‌دارتر از آن بود که فکر می‌کردم. آن روز هر چه منتظر ماندم از مادر نیلی خبری نشد. شانیا هم خیلی دیر کرده بود. وقتی به الهام زنگ زدم و دیدم او هم خبری از بچه‌ها ندارد، نگرانی‌ام چند برابر شد.

الهام: نه تو دیگه نمی‌خواد با اون بچه‌ی کوچیک مدرسه بیای. من میرم مدرسه بفهمم چرا دیر کردن.

بهشته: نکنه تو راه مدرسه اتفاقی براشون افتاده باشه؟! … خدای نکرده تصادفی، چیزی نکرده باشن!

الهام: نه بابا. نگران نباش. برای سهی هم پیش اومده. یه موقعی کلاس‌هاشون طول می‌کشه .

بهشته: قربونت برم، پس همین رسیدی مدرسه یه زنگی هم به من بزن.

الهام: حتما. نگران نباش… من دیگه می‌خوام رانندگی کنم باید قطع کنم. بهت زنگ می‌زنم.

راوی: قبلا هیچ‌وقت نشده بود، بچه‌ها اینقدر دیر کنند.

اصلا باورکردنی نبود که معلم‌شان بخواهد به هر دلیلی اینقدر بچه‌ها را اضافه‌تر نگه دارد، آن هم بچه‌های پیش دبستانی را.

دقایق به کندی می‌گذشتند. ساعت نزدیک 1 بعدازظهر شده بود و شانیا هنوز به خانه نیامده بود. یعنی چه بلایی به سر شانیا و سارا آمده؟ شروع کردم به خواندن همه‌ی مناجات‌هایی که الهام به بچه‌ها یاد داده بود. بالاخره گوشی‌ام زنگ خورد.

الهام: بهشته جون نگران نباش. بچه‌ها مدرسه هستن. حالشون هم خوبه.

بهشته: راست میگی؟ پس برای چی دیر کردن؟ نکنه دوباره کلاس جارو می‌کردن؟!

راوی: خیلی عصبانی شده بودم، به نظرم می‌رسید که دیگر شورش در آمده!!

الهام: نه بابا، خانم مدیر یه کاری باهاشون داشته. باید خدا رو شکر کنیم که صحیح و سالم تو مدرسه‌ن.

بهشته: آره، اون که خدا رو شکر…

الهام: بیا با شانیا حرف بزن خیالت راحت بشه.

شانیا: الو مامان!

بهشته: شانیا، مامان خوبی؟ سارا حالش خوبه؟

شانیا: آره. حالمون خوبه. خانم مدیر میگن ما یه چیزی ورداشتیم!

بهشته: چی؟!!

شانیا: اما ما برنداشتیم.

بهشته: چی رو میگه شما ورداشتین؟

شانیا: گردنبند مامان نیلی.

راوی: در اینجا گوشی را الهام گرفت.

الهام: یه سوءتفاهمی پیش اومده. پیدا میشه، حتما یه جایی افتاده. حالا می‌گردیم پیدا می‌کنیم.

بهشته: من الآن میام مدرسه.

الهام: نه، لازم نیست. ما هم چند دقیقه دیگه میایم خونه.

بهشته: من نمی‌فهمم گردن‌بند مامان نیلی تو مدرسه چی کار می‌کرده؟!

الهام: مثل این که نیلی آورده بوده به دوستاش نشون بده، البته بدون اجازه‌ی مامانش. خانم مدیر به خواهش من داره یه دور دیگه سارا و شانیا رو می‌گرده. وقتی پیش‌شون نیست، دلیلی نداره اینجا بمونن. بچه‌ها رو میارم خونه. گردن‌بند هم پیدا میشه، جای نگرانی نیست.

راوی: خیلی ناراحت شده بودم.

بهشته: یعنی فقط شانیا و سارا اونجا هستن؟! چرا فقط اونا؟!

الهام: نیلی به خانم مدیر گفته که دیده شانیا گردن‌بند رو ورداشته… بچه‌ن دیگه یه چیزی رو بچگی میگن!

news letter image

ثبت نام در خبرنامه