کیمیاگر: ۳. عشقی که فاطمه نام دارد

Program Picture

داستان‌هایی برای نوجوانان

کیمیاگر: ۳. عشقی که فاطمه نام دارد
۲۲ آبان ۱۴۰۲

بعد از ملاقات با فاطمه، سانتیاگو با خودش فکر می‌کنه: گنج چیه؟ افسانه شخصی به چه درد می‌خوره؟ فاطمه رو بچسب. بی‌خیال همه‌چی. ولی به جای این که سرش به کار خودش باشه، یه اشتباهی می‌کنه و می‌ره تو حالت عرفانی و یه چیزایی می‌بینه و یه تعبیرایی می‌کنه که نزدیکه سرش رو به باد بده.

***

انگلیسی برخاست و جوان را تکان داد.

جوان به دختر نزدیک شد. لبخند زدند. پرسید: «اسمت چیه؟»

دختر چشم‌هایش را پایین انداخت: «فاطمه».

انگلیسی اصرار ‌کرد: «بجنب! ازش بپرس!» جوان درباره‌ درمانگر پرسید.

دختر گفت: «مردیه که اسرار دنیا رو می‌دونه.» و به جنوب اشاره کرد؛ سپس کوزه‌اش را پر کرد و رفت. انگلیسی به جستجوی کیمیاگر رفت. جوان زمان درازی لب چاه نشست. اکنون می‌فهمید که روزی، باد شرق عطر این زن را به سویش آورده بود. عشقش به او وادارش می‌کرد سراغ تمامی گنج‌های عالم برود.

روز بعد، جوان به سر چاه برگشت. فاطمه آمد تا کوزه‌اش را پر کند. جوان گفت: «اومدم خیلی ساده بهت بگم دوسِت دارم.»

دست‌های دختر سست شد و آب کوزه سرازیر.

ادامه داد: «هر روز همینجا منتظرتم. به دنبال یه گنج نزدیک اهرام، اومدم صحرا. جنگ واسم نفرین بود. حالا برکته، چون منُ نزدیک تو نگه می‌داره.»

دخترک گفت:«جنگ یه روز تموم می‌شه. یه جنگجو، گنجش رو پیدا می‌کنه و زن صحرا هم به اون جنگجو افتخار می‌کنه». دوباره کوزه‌اش را پر کرد و رفت.

جوان هر روز کنار چاه منتظر فاطمه می‌ماند. از زندگی چوپانی‌ برایش گفت، از پادشاه و از مغازه‌ی بلورفروشی. به جز آن پانزده دقیقه که کنار او می‌گذشت، طی شدن بقیه‌ روز برایش ابدیتی می‌نمود. فاطمه گفت:«روز دوم که هم رو دیدیم، درباره‌ عشقت به من گفتی. چیزای قشنگی هم بهم یاد دادی. همه‌ اینا من رو به بخشی از وجود تو تبدیل کردن.»

جوان صدای او را زیباتر از وزش باد در میان برگ‌های نخل می‌یافت: «تو از رؤیاهات و از نشانه‌ها برام گفتی. پس از هیچ چیز نمی‌ترسم چون همینا تو رو به من رسوندن. برای همین می‌خوام راه خودت رو ادامه بدی. مکتوب. اگه من بخشی از افسانه‌ تو باشم، یه روز برمی‌گردی».

جوان از این ملاقات اندوهگین بود. می‌خواست درباره‌ فاطمه با انگلیسی صحبت کند. دید که انگلیسی کنار خیمه‌اش کوره‌ کوچکی ساخته، آتش را با هیزم تغذیه می‌‎کند و با چشمانی درخشان‌تر از هنگام مطالعه‌ کتاب به صحرا می‌نگرد. انگلیسی گفت: «همون شب، کیمیاگر اومد. ازم پرسید تا حالا سرب رو به طلا تبدیل کردم؟ گفتم اومدم همین رو یاد بگیرم. فقط گفت: “برو امتحان کن”. الانم دارم همین کار رو می‌کنم. اولین مرحله اینه که گوگرد رو جدا کنم. نباید از شکست بترسم. ترس از شکست، همون چیزیه که تا امروز نذاشته دنبال اکسیر اعظم بگردم. الان کاری رو شروع کردم که می‌تونستم ده سال پیش شروع کنم اما از اینکه بیست سال دیگه صبر نکردم، خوشحالم».

جوان اشتیاق شدیدی پیدا کرد تا به صحرا برود و ببیند آیا سکوت می‌تواند پرسش‌هایش در مورد عشق و فاطمه را پاسخ دهد یا خیر.

در صحرا، به دور از واحه، جنبشی را بر فراز سرش احساس کرد. به آسمان نگریست: دو قرقی در ارتفاع بسیار بالا پرواز می‌کردند. با چشم‌هایش حرکت پرندگان را تعقیب کرد. ناگهان، یکی از قرقی‌ها شیرجه‌ سریعی زد و به قرقی دیگر حمله کرد. با این حرکت، جوان دچار مکاشفه‌ای کوتاه و سریع شد: یک لشکر با شمشیرهای برهنه وارد واحه شد. مکاشفه خیلی زود پایان یافت، اما به شدت او را تحت تأثیر قرار داد. در قلبش چیزی بود که نمی‌گذاشت آرام بگیرد. از جا برخاست و به سوی نخل‌ها رفت. بار دیگر، زبان موجودات را درک می‌کرد. این بار صحرا امن بود و واحه خطرناک. جوان به فاطمه اندیشید و تصمیم گرفت به دیدن رؤسای قبایل برود.

به نگهبان ورودی خیمه‌ عظیم و سفیدی که وسط واحه برپا بود گفت: «از صحرا پیغام آوردم. می‌خوام رؤسا رو ببینم». پس از چندین ساعت انتظار، نگهبان اجازه‌ ورود داد. زمین خیمه پوشیده از زیباترین فرش‌هایی بود که تا آن زمان بر آنها پای نهاده بود؛ از سقف خیمه، چهل‌چراغ‌هایی از فلز زرگون و شمع‌های روشن آویخته بود. هشت رئیس به صورت نیم‌دایره‌ در انتهای خیمه به پشتی‌های ابریشمی گل‌دوزی شده تکیه داده بودند. خدمتکارها با سینی‌های نقره وارد و خارج می‌شدند. جوان خیلی زود تشخیص داد که کدام رئیس مهم‌تر از بقیه است: پیرمردی با لباس سفید و زرین که وسط نیم‌دایره نشسته بود. جوان آنچه را که دیده بود تعریف کرد.

رئیس سوم گفت: «واحه منطقه‌ بی‌طرفه. هیچ‌کس به واحه حمله نمی‌کنه.»

جوان پاسخ داد: «من اون چیزی که دیدم رو گفتم. اگر نمی‌خواید باور کنید، هیچ کار نکنید.»

news letter image

ثبت نام در خبرنامه