قسمت ۵۰ – کمک آقا

Program Picture

سپیدار و ویززز

قسمت ۵۰ – کمک آقا
۲۰ بهمن ۱۴۰۱

قصه‌ امروز در مورد کمک کردن به بقیه هست و اسم شخصیت اصلی، کمک آقا است. کمک آقا در تلاش برای کمک به یک نفر که در یک صندوقچه گیر افتاده دچار چالش بزرگی می‌شه. بقیه‌ ماجرا رو می‌تونین در این قسمت بشنوین.

***

سپیدار: سلام بچه‌ها.

ویززز: روزتون بخیر دوستان عزیزم.

مامان: سلام، خوبید؟ خوشید؟

سپیدار: امروز 20 بهمن 1401 خورشیدی و 9 فوریه 2023 میلادی است. به برنامه‌ی ما خوش اومدید.

مامان: قصه‌ی امروز ما در مورد کمک کردن به بقیه و یکی از پیچیدگی‌های کمک کردنه.

سپیدار: یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا غم‌خوار نبود.

ویززز: روزی روزگاری، در روستایی نزدیک یک جنگل پر از درخت، پیرمردی زندگی می‌کرد. او همیشه به فکر کمک کردن به بقیه بود. هر کاری که از دستش بر می‌آمد برای همه انجام می‌داد.

مامان: اگر کسی به کمک نیاز داشت، در خونه‌ی این پیرمرد همیشه به روش باز بود. این مهربونی و توجه ایشون از دید مردم روستا پنهان نمونده بود. برای همین اسمش رو گذاشته بودند کمک آقا.

سپیدار: یک شب زمستون سرد که همه جا یخ بسته بود، کمک آقا دید اووووف خیلی سرده و این هیزم‌هایی که توی خونه داره، کافی نیست. نصف شب خیلی سردش میشه. رنگ آسمون و ابرهای تیره هم نشون می‌داد که انگار قراره بارون شروع بشه. اون طوری دیگه پیدا کردن چوب خشک خیلی کار سختی میشه.

ویززز: دم غروب بود که کمک آقا وسایلش رو جمع کرد، لباس گرم پوشید، موهای خاکستریش رو مرتب کرد، تبرش رو برداشت و به سمت جنگل رفت. می‌خواست هیزم جمع کنه.

مامان: همون طور که کمک آقا از بین درخت‌ها می‌گذشت و با چشمش به دنبال چوب خشک بود یکهو صدایی به گوشش خورد. صدایی که هیچ شبیه بقیه‌ی صداهای جنگل نبود. صدای تکون خوردن یک وسیله‌ی سنگین.

ویززز: کمک آقا کمی این طرف رو نگاه کرد، کمی اون طرف رو نگاه کرد ولی چیزی ندید.

سپیدار: با خودش گفت یعنی این صدا از کجا میاد. به راهش ادامه داد. چند قدمی که برداشت باز صدا به گوشش خورد. دوباره گوش‌هاش رو تیز کرد، دقیق‌تر دور و برش رو نگاه کرد تا یکهو اون صندوقچه رو دید.

مامان: یک صندوقچه‌ی قدیمی. هر از گاهی هم تکون می‌خورد. انگار چیزی یا کسی توش بود و می‌خواست بیرون بیاد.

ویززز: کمک آقا پرسید: آهااااای کی هستی؟

سپیدار: کسی از داخل صندوق گفت: تو رو خدا بهم کمک کن. از اینجا نجاتم بده.

مامان: کمک آقا که عاشق کمک کردن به بقیه بود گفت باشه، قفل صندوق رو باز کرد و در یک چشم به هم زدن دیو گنده‌ای از صندوق بیرون اومد و نفس عمیقی کشید.

ویززز: کمک آقا از ابهت و گندگی دیو ترسید. بلندی دیوه اندازه دو تا درخت چنار بود.

مامان: از ترس تبرش از دستش افتاد. خواست فرار کنه که دیو خندید و گفت: کجا کجا؟؟ حالا که منو از صندوقچه نجات دادی باید برای من غذا آماده کنی که خیلی گشنمه. چند صد ساله که چیزی نخوردم و اون تو بودم. بعد یکمی این طرف و اون طرف رو نگاه کرد و فهمید که وسط جنگل هستن. ادامه داد خب این طرف‌ها که چیزی برای خوردن پیدا نمیشه. خودت رو آماده کن که تو رو بخورم.

سپیدار: کمک آقا با این که ترسیده بود ولی خنده‌اش گرفت. گفت: واااا این حرف‌ها چیه آقا دیوه. من به شما کمک کردم. نجاتت دادم. باید ازم تشکر کنی. بیا بریم خونه‌ی ما برات قرمه‌سبزی بپزم بدم بخوری صفا کنی.

ویززز: دیو سر لج افتاده بود. از کمک آقا اصرار از اون انکار. هی می‌گفت من گشنمه الان باید چیزی بخورم. کمک آقا می‌گفت آخه من اصلا خوشمزه نیستم، مزه‌ی من کجا، مزه‌ی قرمه‌سبزی کجا.

مامان: دست آخر کمک آقا گفت: بیا از چند نفر مشورت بگیریم. هیچی بهتر از مشورت کردن نیست. دیو هم که دید خب این حرف، حرف درستیه و کمک آقا هم داره مقاومت می‌کنه گفت، خیلی خب بپرسیم.

سپیدار: رفتن و رفتن تا به ببر رسیدن. دیوه ماجرا رو تعریف کرد بعد گفت: ببر جان شما جای من بودی چه می‌کردی؟ نقد رو ول می‌کردی نسیه رو بچسبی؟ حالا کو قرمه‌سبزی این آقا. خوب باشه یا بد باشه. خوشمزه باشه یا بدمزه. خودش این جا هست دیگه.

ویززز: ببر نگاه غمگینی به کمک آقا کرد و گفت ای بابا این آدم‌ها جنگل رو خراب کردن. هی آشغال می‌ریزن هی درخت قطع می‌کنن. خیلی کاراشون زشته. هر کار دوست داری بکن.

news letter image

ثبت نام در خبرنامه