قسمت ۴۷ – برگ درخت شفا و پریزاد – بخش ۱

Program Picture

سپیدار و ویززز

قسمت ۴۷ – برگ درخت شفا و پریزاد – بخش ۱
۲۹ دی ۱۴۰۱

داستان امروز در مورد سه تا خواهر به نام‌های پریناز، پریچهر و پریزاد است. پدر دخترها، بیمار می‌شود و آن‌ها نوبتی راهی سفری دور و دراز می‌شوند تا بتوانند برگ درخت شفا را که داروی بیماری چشم پدر از آن ساخته می‌شود، پیدا کنند.

***

سپیدار: سلام بچه‌ها.

مامان: به به حالتون چطوره؟ خوبید؟ خوشید؟

سپیدار: امروز 29 دی ماه 1401خورشیدی و 19 ژانویه  2023 میلادی است و شما به برنامه‌ی سپیدار و ویززز گوش می‌کنید.

ویززز: قصه‌ی امروز از قصه‌هایی است که مادربزرگ سپیدار جان در شب چله برایمان تعریف کردند.

سپیدار: و من و ویززز و مامان و بابا عاشقش شدیم. برای همین دوست داشتیم برای شما هم تعریف کنیم.

مامان: یکی بود یکی نبود، غیر خدا غم‌خوار نبود. روزی روزگاری، در جایی دوردست، پیرمردی بود که با سه دخترش زندگی می‌کردند. از قضای روزگار پیرمرد کم کم دچار مشکل بینایی شد و داشت بیناییش رو از دست می‌داد. هر قدر پیش طبیب یا همون دکتر رفت، فایده نداشت. تا این که یک روز به گوش پیرمرد و سه تا دخترش رسید که در شهری دور طبیبی هست که درمان این بیماری را می‌داند ولی دارویی که او بلده بسازه از برگ درخت شفا ساخته می‌شود و بدون ماده‌ی اصلی هم دارو به درد نمی‌خورد.

ویززز: پیرمرد که دلش نمی‌اومد به دختراش کار بگه و اونها رو به یک سفر سخت و دراز بفرسته چیزی نگفت.

سپیدار: بزرگ‌ترین دختر اسمش پریناز بود. اومد و گفت پدر جان اجازه بده من تلاشم رو بکنم. به این سفر بروم و برگ درخت شفا رو پیدا کنم. میرم پیش طبیب، خواهش می‌کنم با برگ درخت شفا براتون داره رو بسازه. بعد دارو رو براتون میارم. این طوری دوباره شما می‌تونید دنیا رو ببینید. پدر گفت: نه دختر عزیزم. راه دوره. زحمتت میشه. اگر تو سختی بکشی من بیشتر غصه می‌خورم.

ویززز: ولی پریناز موفق شد که با اصرار زیاد پدرش را راضی کند و اجازه سفر بگیرد. اسبش رو حاضر کرد. لباس مناسب سفر پوشید و راه افتاد.

مامان: پریناز رفت و رفت. آن قدر رفت که به یک سه راهی رسید. نمی‌دانست باید از کدام طرف برود. سرش را چرخاند و دید به به! همان جا کنار جاده یک کلبه‌ی چوبی کوچک و قشنگ هست. گفت خب، برم از صاحب همین کلبه آدرس بپرسم. اسب رو به نرده‌ی چوبی کلبه بست، از پله‌ها بالا رفت و در زد.

سپیدار: صدای یک پیرزن از داخل کلبه بلند شد. کیه؟ دختر جواب داد مسافرم. سوالی داشتم. پیرزن گفت: من مریضم. نمی‌تونم از جام بلند شم. لطفا خودتون در رو باز کنید و بیاید داخل.

ویززز: پریناز رفت داخل. روی سایل داخل کلبه کلی گرد و خاک نشسته بود. با پیرزن حال و احوال کرد. پیرزن به زور با سرفه‌ی زیاد جوابش را داد.

مامان: پیرزن عذرخواهی کرد و گفت: جوون من خیلی مریضم. نمی‌تونم از جام بلند شم. خیلی گرسنه‌ام. چیزی نداری بخورم؟ پریناز زود از خورجین غذایی که برای راه برداشته بود رو بیرون آورد و جلوی پیرزن گذاشت. پیرزن شروع به خوردن کرد. کمی که سیر شد گفت: خب خانوم جون حالا بگو کی هستی از کجا میای به کجا میری؟

ویززز: پریناز هم سیر تا پیاز موضوع را تعریف کرد. بعد خواهش کرد لطفا پیرزن راهنمایی‌اش کند که از کدام مسیر باید به طرف درخت شفا برود.

سپیدار: پیرزن که این جمله را شنید تعجب کرد و گفت: چی؟! درخت شفا؟؟؟؟ اون راه خیلی دوره. رفتن تا اونجا خیلی سخته. کلی آدم باتجربه‌تر از تو رفتن و نرسیدن. تو به این جوونی کجا می‌خوای بری؟ برگرد پی زندگیت عزیزجان. برگرد.

ویززز: خلاصه پیرزن هی گفت و گفت. آنقدر که پریناز ناامید شد. ترسید. راه افتاد ولی پیش نرفت به جاش به شهر خودشان برگشت. وقتی به خانه رسید و اتفاقاتی که برایش افتاده و حرف‌های پیرزن را تعریف کرد. خواهر دوم، پریچهر از جاش بلند شد.

مامان: پریچهر گفت: نخیر این‌طوری نمی‌شود! خودم باید از اول می‌رفتم. پدرجان اجازه بده که من به این سفر بروم. پدر گفت: دخترم ببین که خواهرت برگشت. تو هم در خانه بمان که امن‌تر است. پریچهر آنقدر اصرار گرد که پدر گفت باشه. برو. پریچهر آماده‌ی سفر شد.

سپیدار: پریچهر رفت و رفت و رفت تا به همان کلبه‌ای رسید که خواهرش تعریف کرده بود. در زد.

تق تق  پیرزن دوباره گفت که مریض است و از او خواست خودش وارد خانه شود.

 

news letter image

ثبت نام در خبرنامه