قسمت ۳۳ – ویززز عمیقاً اندوهگین است (بازپخش)
توی روزهای گذشته، آدم های زیادی اندوهگین بودند. ما به این نتیجه رسیدیم شاید شنیدن دوبارهی راهکارهای این قسمت بهتون کمک کنه که حس بهتری داشته باشید. برای همین این قسمت رو با اندکی تغییر دوباره پخش می کنیم:
امروز ویززز خیلی غصه داشت. آخه حسابی دلتنگ سرزمین خودش، خانواده و دوستانش شده بود. اندوه به سراغش اومده بود. همین جمله منو به یاد یکی از کتابهایی انداخت که قبلا خونده بودم. با همراهی مامان کتاب رو برای ویززز خوندیم و به کارهایی فکر کردیم که وقتی اندوه به سراغمون میاد، کمک میکنن که حالمون بهتر شه.
***
سپیدار: روزتون بخیر… ا ویززز جون به جای درود گفتن چه آه جانسوزی کشیدی.
مامان: به نظر میاد که امروز یک نفر تو خونه ما خیلی خوشحال نیست.
سپیدار: آره. ویززز نه تنها آه میکشه که از صورتش هم پیداست خوشحال نیست. گوشه لبهاش هم اومده پایین.
مامان: ویززز جون چیزی ناراحتت کرده؟
سپیدار: ویززز میگه اندوهگین و محزونم.
مامان: ای بابا چه بد. چه کمکی از ما بر میاد.
سپیدار: هووومم که این طور. ویززز میگه دلش گرفته و خیلی خیلی دلتنگ خانواده و دوستانش تو سرزمین خودشون شده.
مامان: درک میکنم ویززز جون. سکونت در جای دیگه و دوری از چیزها و کسانی که بهشون عادت داریم و دوستشون داریم میتونه آدم رو دلتنگ کنه.
سپیدار: ویززز پیش ما بهت خوش نمیگذره؟
سپیدار: ها فکر میکنم که میفهمم چی میگی. این که خوش میگذره و همه چی عالیه ولی باز هم دلت تنگ شده و دلت میخواد مامانت رو بغل میکردی و توی مسیرهای سرزمین خودتون پیادهروی میکردی.
مامان: ویززز جون من که تا حالا در فضا سفر نکردم ولی روی زمین یک تجربه کمی نزدیک به تو داشتم. برای ادامه تحصیل به یک کشور دیگه رفتم و با این که خیلی تجربه خوبی بود، چیزهای بینظیری یاد میگرفتم و کیف میکردم ولی گاهی اندوه هم سراغم میاومد و دلم میخواست به خونه خودمون برگردم و حتی شده برای یک ساعت خانواده و دوستانم رو ببینم.
سپیدار: منم بعضی وقت ها به دوستم سارا که همراه خانوادهاش مهاجرت کردند فکر میکنم خیلی دلم میگیره. وقتی پیش هم بودیم خیلی بهمون خوش می گذشت.
مامان: ویززز جون میخوام بهت بگم که من تصوری ندارم توی سرزمین شما اوضاع چطوریه ولی این جا خیلی طبیعیه که هر وقتی هر کسی به هر دلیلی دلش بگیره و اندوه بیاد سراغش. اشکالی هم نداره.
سپیدار: ااااا مامان. من یادمه کوچیک که بودم یک کتاب داشتم در مورد همین موضوع. الان این جملهای که گفتی منو یاد اون انداخت. ویززز بیا کمکم کن از طبقه بالا کتاب خونهام بیارمش.
مامان: سپیدار من هنوز حرفهای ویززز رو متوجه نمیشم ولی الان تقریبا مطمئنم که آه کشید.
سپیدار: خب آوردمش. حافظه چه جالبه مامان. این کتاب رو خیلی وقت پیش برام خریده بودید.
مامان: آره یادم اومد. کتاب خوبی بود. از اون کتابهایی که درسته قصه پیچیده و جملات طولانی نداره ولی حتی برای بزرگ ترها هم خوندنش یادگیری داره چون آدم رو به فکر فرو میبره.
سپیدار: بیا ویززز این کتاب رو بگیر دستت و یکمی ورق بزن. اسمش اینه “وقتی، اندوه به دیدارم میآید”. شاید حالا که اندوه به دیدنت اومده بهت کمک کنه.
مامان: فکر خوبیه. من اصلا پیشنهاد میکنم که با هم بلند بلند بخونیمش. نظرتون چیه.
سپیدار: قبوله. کوتاهه. البته تصویرهاش هم قشنگه که خب این طوری بچهها نمیبینند.
مامان: میتونیم از یکی دو تا از صفحات عکس بگیریم و توی کانال تلگرام بذاریم.
سپیدار: ویززز باز آه کشید. بیا بخونیم. لطفا تو شروع کن.
مامان: باشه. کتاب وقتی اندوه به دیدارم می آید. نویسنده اِوا اِلند ترجمه زهره قایینی انتشارات موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان. گاهی اندوه بدون آن که چشم به راهش باشی، از راه میرسد. هر جا میروی به دنبالت میآید. آن قدر خودش را به تو نزدیک میکند که به زور میتوانی نفس بکشی.
سپیدار: میکوشی او را یک جا حبس کنی. اما احساس میکنی با او یکی شده ای. تلاش کن از او نترسی. برایش نامی بگذار. به او گوش بسپار. از او بپرس از کجا آمده است و چه می خواهد.
مامان: اگر یکدیگر را نمیفهمید، زمانی کنار هم آرام بنشینید. فکر کن چه کاری میتوانید بکنید که هر دو از آن لذت ببرید، برای مثال با هم نقاشی کنید، با هم موسیقی گوش کنید، یا شیر کاکائوی گرم بنوشید.
…