قسمت ۲۵ – شبکهی نامرئی
این هفته ما یک تجربهی باحال داشتیم. عمو نقاش خیلی واضح و عملی بهمون نشون داد که چطوری همهی ما جزیی از یک شبکهی نامرئی هستیم. دربارهی همین موضوع یک کتاب هم خوندیم و کیف کردیم. و علاوه بر همهی این ها من فهمیدم که ویززز با سعدی، شاعر بزرگ ایران هم آشناست!
موسیقی: آهنگ عمو پیمان به نام عشق
***
سپیدار: سلام به شما، حالتون چطوره؟
مامان: سلام بچه ها، خوبید؟ سلامتید؟
ویززز
سپیدار: ویززز میگه درود بر شما خوبان.
مامان: امروز 13 مرداد ماه 1401 خورشیدی و 4 آگوست 2022 میلادی است. به برنامهی ما خوش اومدید.
سپیدار: همون طور که در جریان هستید، در این هفتههای اخیر کارگاه زندگی خلاقانهی ما با عمو نقاش شروع شده. این سهشنبهای که گذشت یک تجربهی خیلی جالب داشتیم. به قول مامانم از اون تجربهها که حالا حالاها تو ذهن آدم میمونه.
مامان: یک جنبه از کار عمو نقاش خیلی توجه من رو جلب میکنه. اون داره نهایت سعیاش رو میکنه از بچههایی که توی کارگاهش شرکت میکنند و خانوادههاشون یک جامعهی کوچیک بسازه. آدمهای یک جامعه همو خوب میشناسند، به هم احترام میگذارند و از هم حمایت میکنند. و برای همینه هر تغییری در دنیا به وجود بیاد باید از جامعه شروع شه.
سپیدار: بعله، عمو نقاش عزیز ما، کتابفروشی آقا امید روی توی محله کشف کرد و همین باعث شد اتفاقات خیلی خوبی بیفته.
مامان: عمو نقاش و آقا امید نشستن و مشورت کردن که چه کتابهایی میتونه به کارگاه زندگی خلاقانه کمک کنه.
سپیدار: به نظرم مشورت مفیدی هم بود. نتیجهاش خیلی جالب بود.
مامان: کتابی که برای این هفته انتخاب کرده بودن عالی بود.
سپیدار: سه شنبه صبح ما آماده تو پارک حاضر بودیم. عمو نقاش با لبخند و آرامش وسط زیلو نشسته بود. یک عالمه چیز جلوش بود که من بلد نبودم چی هستند و بعد، فهمیدم.
مامان: من قبلا نخ نامرئی دیده بودم. توی خیاطی و کارهای هنری ازش استفاده میشه. ولی این که میدونستم قرقرههای جلوی عمو نقاش چی هستند باعث نمیشد که بتونم حدس بزنم با اونها میخواد چی کار کنه.
سپیدار: ما همهی بچهها اومدیم دور عمو نقاش نشستیم. هی ماها گفتیم اونها چی هستند هی عمو جواب نداد و لبخند زد.
مامان: بعد که عمو مطمئن شد همه توی کارگاه حاضر هستند از والدین خواهش کرد که همون نزدیک زیلو با ایستند.
سپیدار: عمو رو به من که روبروش و تقریبا نقطهی شروع دایره نشسته بودم گفت سپیدار جان، این نخ نامرئی رو بگیر و به هر کس که دوستش داری گره بزن. خوب فکر کن که کسی جا نماند.
مامان: اگر نخ نامرئی دیده باشید میدونید که گره زدنش کار خیلی خیلی سختیه. ولی سپیدار با اعتماد به نفس از جاش بلند شد به سمت من اومد و تمام تلاشش رو کرد که نخ رو گره بزنه.
سپیدار: واقعا گره زدنش سخت بود ولی با کمک مامان موفق شدم که نخ رو دورش گره بزنم، بعد عمو گفت همین؟ تو این جمع کس دیگهای نیست که دوسش داشته باشی؟ بله کسی بود. ویززز جونم و چند تا دوست نزدیک دیگه بودند.
مامان: نوبت نفر بعدی رسید و او هم نخ نامرئی رو دور چند نفر از دوستانش و پدرش گره زد.
سپیدار: نفر بعدی ویززز بود. نه تنها نخ نامرئی رو به من و مامان و همسایههامون گره زد، حتی نخ رو دور درختهایی که نزدیک بودند هم پیچید. بعدش با کم رویی نگاهی به عمو نقاش کرد، جلو رفت و نخ رو دور او هم پیچید.
مامان: عمو نقاش خیلی خوشحال شد که توی بازی وارد شد.
ویززز
سپیدار: وی انسانی دوستداشتنی و شایستهی تقدیر است.
مامان: درسته. از قدردانی تو خیلی شاد شد.
سپیدار: بقیهی بچهها هم همین کارو کردن ولی هر چی جلوتر میرفتیم کار سختتر میشد چون اینقدر همه به هم گره خوردند که انگار تار عنکبوت درست شده.
مامان: بله، یک شبکه از نخ نامرئی درست شد که همهی ما رو به همدیگه وصل میکرد.
سپیدار: همون جا بود که عمو نقاش کتابی که انتخاب کرده بود رو بهمون نشون داد.
مامان: ویززز نوشته مشخصات کتاب از این قرار است. شبکهی نامرئی، نوشتهی پاتریس کارست با تصویرگری جووآن لو ریتاف و ترجمه سیده هستی حسینی از انتشارات مهرسا.
سپیدار: عمو کتاب شبکهی نامرئی رو که از کتابفروشی آقا امید خریده بود باز کرد. از هر صفحه چند خطی برامون خوند. من و دوستامون همهمون مشتاق شدیم بریم کتاب رو از آقا امید بخریم، همهی کتاب رو بخونیم و نقاشیهای قشنگشو ببینیم.
مامان: به نظر منم کتاب خوبی بود.
…