قسمت ۲۴ – یک مرغ دارم!

Program Picture

سپیدار و ویززز

قسمت ۲۴ – یک مرغ دارم!
۰۶ مرداد ۱۴۰۱

ویززز امروز به مهمونی رفته و کنار من و مامان نیست. جاش حسابی خالی بود. من و مامان از قصه مرغ علی‌قلی که عمو نقاش تعریف کرده بود، گفتیم. بعد هم بازی “یک مرغ دارم!” رو معرفی کردیم. اگر تا حالا بازیش نکردید در جمع دوستان و خانواده امتحان کنید. هر چی تعداد بیشتر باشه، بیشتر خوش می‌گذره، چون به تمرکز خیلی زیادی نیاز پیدا می‌کنید. حواستون باشه مثل علی‌قلی، مرغ‌تون رو بی‌دعوت جایی نفرستید.

***

 

مامان: سلام سلام، حالتون چطوره؟

سپیدار: سلام بچه‌ها، خوبید؟ خوشید؟ امروز ویززز رفته مهمونی پیش درخت‌هایی که باهاشون دوسته. منم بعد از تموم شدن برنامه میرم پیششون.

مامان: امروز 6 مرداد 1401 خورشیدی و 28 جولای 2022 میلادی است.

سپیدار: این هفته عمو نقاش یک کار جالب کرد. اولش قصه‌ی مرغ علیقلی رو تعریف کرد و بعدش بهمون بازی یک مرغ دارم یاد داد. شما بلدین؟

مامان: ویززز قبل رفتن از من خواست که قصه رو برای بچه‌ها تعریف کنیم چون خیلی خوشش اومده بود.

سپیدار: آخه با صدای عمو نقاش خیلی باحال‌تر میشه ولی حالا که اینجا نیست.

مامان: بیا تلاش کنیم به جذابی عمو نقاش تعریفش کنیم. البته که کمی کوتاه‌تر تعریف کنیم تا در قالب برنامه جا بشه.

سپیدار: قبول.

مامان: یکی بود، یکی نبود. ده کوچکی بود مثل ده‌های دیگر. پیرمرد و پیرزن داشت، بچه و جوان داشت، درخت و رود داشت، مرغ و خروس داشت، یک چاه آب داشت و مردی به اسم علیقلی که هم تنبل بود و هم زرنگ. علیقلی یک مرغ داشت، صبح زود مرغ قدقد می‌کرد و دانه می‌خواست. علیقلی بلند می‌شد و برایش یک مشت دانه می‌ریخت و بعد یا می‌رفت سر کار یا دوباره می‌رفت توی رخت خواب.

سپیدار: از تنبلی علیقلی شنیدید حالا از از زرنگیش هم بشنوید. یک روز صبح زود، هر چه مرغ قدقد کرد علیقلی به روی خودش نیاورد. مرغ این طرف و آن طرف گشت. دانه پیدا نکرد و از خانه بیرون آمد. نزدیک غروب، علیقلی از گرسنگی از خواب بیدار شد و دید مرغش نیست. از خانه بیرون آمد.

مامان: در این خانه و آن خانه را زد و پرسید: “خاله خانم؟!”

– بله.

– مرغ من این جاست؟

– نخیر.

بالاخره به خانه‌ای رسید که مرغش آن جا بود. خاله خانم، مرغ را با یک تخم مرغ به علیقلی داد. علیقلی خوشحال به خانه رفت و گفت: “چه مرغ خوبی هستی! نه آب دادم، نه دانه، تخم مرغ آوردی به خانه.”

سپیدار: وقتی علیقلی تخم مرغ را پخت، دید نان ندارد. به مرغش گفت: “اگر دو تا تخم مرغ آورده بودی، یکی را می‌دادم و نان می گرفتم و نان و تخم مرغ می‌خوردم.” صبح روز بعد، علیقلی بیدار شد. دید حوصله‌ی کار ندارد. فکری به نظرش رسید. مرغ را زد زیر بغلش و از خانه بیرون آمد. این طرف و آن طرف را نگاه کرد و مرغ را پر داد توی اولین خانه‌ای که درش باز بود و خودش برگشت توی رختخواب.

مامان: غروب که شد از خانه بیرون آمد. در این خانه و آن خانه را زد و گفت: خاله خانم!

– بله.

– مرغ من این جاست؟

– نخیر.

پرسان پرسان رفت تا رسید به خانه ای که مرغش آن جا بود و گفت: خاله خانم!

– بله.

– مرغ من اینجاست.

– بله.

– چند تا تخم کرده؟

– یکی.

علیقلی با تعجب گفت: چی؟! یکی!

خاله خانم هم با تعجب گفت: پس چند تا؟

سپیدار: علیقلی گفت: دو تا. مرغ من روزی دو تا تخم می‌گذارد. علیقلی می‌گفت: دو تا. خاله خانم می‌گفت یکی. تا این که حوصله‌ی خاله خانم سر رفت. دو تا تخم مرغ به علیقلی داد و علیقلی با خوش‌حالی مرغش را برداشت و رفت.

مامان: یک تخم مرغ را با یک نان عوض کرد و شام نان و تخم مرغ خورد و به مرغش گفت: چه مرغ خوبی هستی! نه آب دادم و نه دانه. دو تا تخم مرغ آوردی به خانه. اما اگر سه تا تخم مرغ آورده بودی بهتر بود. یکی را می‌دادم و نان می‌گرفتم. یک تخم مرغ را می‌دادم و کشمش می‌گرفتم و با هم می‌خوردیم.

سپیدار: فردای آن روز، باز علیقلی با مرغش از خانه بیرون آمد و مرغ را پر داد توی اولین خانه‌ای که درش باز بود. غروب پرسان پرسان آمد دم خانه و گفت: خاله خانم!

– بله.

– مرغ من اینجاست؟

– بله.

– چند تا تخم کرده؟

– یکی.

علیقلی با تعجب گفت: یکی؟ خاله خانم هم با تعجب گفت: پس چند تا؟

news letter image

ثبت نام در خبرنامه