قسمت ۱ – سپیدار با یک غریبه ملاقات می‌کند

Program Picture

سپیدار و ویززز

قسمت ۱ – سپیدار با یک غریبه ملاقات می‌کند
۲۱ بهمن ۱۴۰۰

تو این قسمت در مورد چند موضوع خیلی مهم می‌شنوید. این که چطور من با یک غریبه ملاقات کردم و چی شد که غریبه، مهمون خونه ما شد. همه چیز از باغچه خونه ما و چراغ حیاط شروع شد. در ادامه خواهید شنید که چرا مامانم ناچار شد در مورد رادیو با من و ویززز صحبت کنه و توضیح بده که رادیو چی هست، از کجا اومده، چه کاربردهایی داره، چرا خودش عاشق پادکست‌هاست و چه روزی به عنوان روز جهانی رادیو ثبت شده است.

***

– سلااااام، من سپیدارم.

– منم مامان سپیدارم.

– اسم شما چیه؟ من عاشق دوست پیدا کردنم و خیلی خوشحالم که قراره از این به بعد بیشتر با هم آشنا بشیم.

– منم همین طور. هیچی بهتر از پیدا کردن دوستان جدید و حرف زدن باهاشون در مورد موضوعات جالب نیست.

– برای همین من، گاهی از کارهای خودمو ویززز دوست جدیدم براتون میگم. گاهی هم با هم می‌شینیم و به صدای آدم‌های قشنگ و مهربونی که برامون برنامه درست کردند گوش می‌کنیم. گاهی هم برنامه‌ها مال بزرگ‌ترهاست که خب چه بهتر من و ویززز و شماها میریم دنبال بازی کردن و مامان و بزرگ‌ترها به برنامه شون گوش میدن.

– بذارید اول بگم که من و ویززز چطوری آشنا شدیم.

– اوه این خیلی ماجرای جالبیه.

– مامانم همیشه میگه یه جمله معروفی هست که “اسم آدم‌ها از آسمون میاد”. نمی‌دونم واقعی هست یا نه.

– به هرحال من و پدر سپیدار محض اطمینان اسم اونو سپیدار گذاشتیم که خیالمون راحت باشه. چون درخت سپیدار هم ریشه‌ها و تنه محکمی داره، هم خیلی نسبت به همه چیز مقاومه. این ویژگی سپیدار که در برابر خیلی از مشکلات طاقت میاره، از اون چیزاییه که هر سه نفر ما خیلی دوسش داریم.

– درسته، داشتم می‌گفتم. اممم چی می‌گفتم؟ آهان! می‌خواستم با هم دوست بشیم. بعد براتون قصه بگم. قصه خودمو ویزززز.

– ویزززز رو زیاد نمی شناسمش. خیلی کم حرف نمی‌زنه، ولی دوسش دارم. چه بهتر! داشتن دوستی که بهت وقت بده همه اش خودت حرف بزنی خیلی باحاله.

– روزی که ویززز رو شناختم مثل امروز پنج شنبه بود. من مدرسه نداشتم و خوشحال و شاد و خندون از مامانم اجازه گرفته بودم که برم توی پارکینگ بازی کنم.

– کلی توپ بازی کردم، اینقدری که نفسم گرفت و به هن هن کردن افتادم. دیدم بد نیست که برم توی حیاط کوچولوی آپارتمان و دنبال حلزون‌ها بگردم.

– نه! نه! نترسید. نمی‌خواستم اذیتشون کنم ولی دوست دارم نگاهشون کنم. کلا، نگاه کردن به درخت‌ها، گل‌ها، و هر چی تو طبیعته، باحاله. حسّ خوبی هم داره. حسّی که بابام بهش میگه آرامش و مامانم بهش میگه رضایت. منظورشون اینه که انگار قلبت داره لبخند می‌زنه.

– در حیاط رو باز کردم و مستقیم به سمت باغچه کوچولومون رفتم. یعنی راستش حیاط اینقدر بزرگ نیست که نیازی باشه آدم نگاهی به این ور و اون ور بندازه تا بفهمه کسی اونجا هست یا نیست. رفتم کنار باغچه چارزانو نشستم. سرم پایین بود که  حلزون‌ها رو پیدا کنم ولی یکهو حس عجیبی سراغم اومد. مامان همیشه میگه آدم باید  نسبت به حس‌هاش هشیار باشه و اون لحظه من حس می کردم که یکی داره نگام میکنه. یکمی ترسیدم. همه قصه‌های ترسناکی که خونده بودم و خیال کرده بودم یادم اومد.

– نفس عمیقی کشیدم و آروم آروم سرم رو بالا آوردم. یکی تو حیاط بود. هم بود، هم نبود، چون لب دیوار نشسته بود و برای همین، همون اول ندیده بودمش. همون جا نشسته بود و پاهاش رو آویزون کرده بود. اون شبیه هیچ آدم و حیون و حشره‌ای که تا حالا دیدم نبود. شبیه خودش بود. اونم منو نگاه می‌کرد و پاهاشو تاب می‌داد. با خودم فکر کردم لابد تاب دادن پا در حالی که روی دیوار نشستی باید حس خوبی داشته باشه. ولی همون لحظه‌ای که به این فکر کردم پای اون به چراغ حیاط که خودم روشنش کرده بودم خورد و ویزززز صدا داد. من با چشم های گرد نگاش کردم. هر کسی بود باید برق می‌گرفتش و اذیت می‌شد ولی اون هنوز راحت نشسته بود و به من نگاه می‌کرد. یکمی شبیه ساعت بود. ساعتی که دست و پا در آورده باشه. روی تنش عدد نداشت ولی گرد بود. موهاشم سیاه و فرفری بود.

دوباره یک صدای ویزززز شنیدم ولی این بار پاهاش به چراغ نخورده بود. صدا از خودش بود. فکر کردم دیگه باید سلام بدم. مودبانه نیست همین طوری هم دیگه رو نگاه کنیم.

– سلام، من سپیدارم. اسم شما چیه؟

news letter image

ثبت نام در خبرنامه