۸- آتش خفته در قزوین
قرهالعین به طور منظم در خانه برادر خود با زنانی از بزرگان شهر ملاقات و آیین بابی را به آنان ابلاغ میکرد. اندک اندک، افراد تازهای در ظل آیین جدید درآمدند. همه جا حرف از زرین تاج، قرهالعین، دختر حاج ملامحمدصالح برغانی قزوینی بود که بشارت ظهور جدید میداد. در آن زمان قرهالعین برای اصحاب احساس خطر میکرد. اغلب چند تن از زنان و شاگردان ملامحمد تقی، به ظاهر برای مراقبت و در واقع به منظور جاسوسی همراه وی بودند.
***
ملا محمد: چه گفت؟ مرا؟ مرا که عالم توانای قزوینم؟ مرا غافل خوانده؟ آاااااه …
زن 1: خواهش میکنم … قدری صبر داشته باشید … کم کم آرام میشود برمیگردد، آرام باش محمد علی جان.
ملا محمد: او کافر شده است کافر … میدانم با او چه کنم … رسوایش میکنم.
زن 1: قیامت بر پا میشود … خواهش میکنم، خدایا به فریادمان برس.
راوی: پس از این ماجرا ملا تقی و پسرش ملا محمد پیوسته کوشیدند که از جاه و مقام قره العین بکاهند و در شهرت و بزرگواری او رخنهای ایجاد کنند … قره العین هم با کمال شجاعت از خود دفاع میکرد و نقایص آن پدر و پسر را یکایک معلوم و آشکار میساخت … پدر قره العین ملاصالح مردی عاقل و دانا و بیسروصدا بود … بسیار کوشید که شاید بتواند این غوغا را برطرف کند ولی به مقصود نرسید و مجادله بین قره العین و آن دو همچنان جریان داشت.
…
ملاتقی: ننگ بر تو باد دختر … میخواهی مقام ما را بر باد بدهی و سخرهی مردم کنی؟ تووو …
ملاصالح: ملاتقی … برادرم کمی ملاحظه کن … آرام باشید … این طوفانی گذراست.
ملا محمد: از این اتفاقات و افکار کفرآمیزت شرمنده نیستی؟ میدانی چه بلوائی در شهر راه انداختهای؟ شرم بر تو.
ملاصالح: اینطور نمیشود ملا محمد، بنشین آرام صحبت کنیم.
ملامحمد: حیثیت مرا می خواهد بر باد دهد، اصلا ملا صالح شما چرا به دخترتان هیچ نمیگویید؟ خیر، مگر به حرف کسی گوش میدهد … سر خود و بیپروا شده است.
ملاصالح: محمممد.
ملاتقی: همین رفتار ضعیف تو دخترت را اینطور به این روز سیاه و کفر و بیآبرویی کشیده.
قره العین: عاقبت خواهیم دید روسیاهی از آن کیست، این حقیقتی ست که شما از درکش عاجزید … حجاب غفلت، بر چشمتان کشیده شده.
ملا تقی: شرم بر تو دختر کافر، از قزوین با مسلک شیخی رفتی. حال بابی برگشتی و ما را غافل و عاجز میخوانی بیشرم، هر دو مسلک، کفر محض است و تو کافر شدهای … لعنت بر مرامت و مراد کاذبت …
ملاصالح: برادر؟ چه میکنی؟ حق نداری به روی دخترم دست بلند کنی! ام سلمه جان! بلند شو دخترم.
قره العین: من خوبم پدر جان.
ملا تقی: برویم پسرم از این پس میدانیم چگونه او و اعتقادش را خاکستر کنیم … برویم.
ملا محمد: روزگارت را سیاه میکنم … برویم پدر.
ملاصالح: خدایا، پناه میبرم به تو … دستت را به من بده دخترم، بگذار کمکت کنم.
راوی: قره العین به طور منظم در خانه برادر خود با زنانی از بزرگان شهر ملاقات میکرد و آیین بابی را به آنان ابلاغ میفرمود … اندک اندک به همت خود و دیگر اصحاب حضرت باب، افراد تازهای در ظل آیین جدید درآمدند … همه جا حرف از زرین تاج، قره العین، دختر حاج ملامحمدصالح برغانی بود که بشارت ظهور جدید میداد، در آن زمان قره العین برای اصحاب احساس خطر میکرد و به همین دلیل هر روز سَری به بیت شیخ محمد شِبل بغدادی میزد، غالبا چند تن از زنان و شاگردان ملامحمد تقی، به ظاهر، برای مراقبت و در واقع به منظور جاسوسی همراه وی بودند … محمد مصطفی پسر 10 ساله شِبل بغدادی به واسطهی حکمت در آن ایام واسطهی مخابرهی پیامهای قره العین با شِبل بغدادی و اصحاب شده بود … محمد مصطفی، هر روز برای رساندن و گرفتن پیام و خبر به منزل برادر قره العین میرفت و چون کودک بود سوءظن هیچ کس را جلب نمیکرد.
…
قره العین: چه خوب شد آمدی محمد مصطفی جان … سریع برو به اصحاب باقیمانده ابلاغ کن که هر چه زودتر از قزوین خارج شوند و به طهران که محل تجلی ظهور اسرار الهی ست توجه نمایند.
مصطفی: چشم خانم جان با اجازه.
قره العین: باید هر چه زودتر خبردار شوم، این غوغای قلبم بیمورد نیست … زهرا خانم برایم یک استکان چای میآورید؟
زهرا: چشم خانم.
…
مصطفی: سلام خانم جان پیام دیروز شما را رساندم، پدرم گفت، ولیکَن طهران مقام طاهر و مقصد است.
قره العین: پس گفتند مقام طاهر و مقصد؟ بسیار خب محمد مصطفی جان برو به آنها بگو به مقصد قم عزیمت نمایند.
…