۱۷- خانه کلانتر
خانه کلانتر در ایام ناصرالدین شاه، زندان گروهی از اصحاب حضرت باب بود. طاهره به دستور میرزا تقی امیرکبیر و سپس میرزا آقاخان نوری بیش از دو سال در آنجا زندانی بود. پس از مدتی، مردم و خصوصا شاهزاده خانمهای قاجار که متوجه حضور ایشان در آنجا شده بودند، طاهره را به اتاق بزرگتری منتقل کردند. به دستور امیرکبیر، ماموران باید بر حرکات طاهره نظارت کامل میداشتند و هرگز اجازه نمیدادند که کاغذ و قلم نزدش باشد.
***
راوی: سال 1266 هجری قمری.
همراه مرد: جناب طاهره امروز با دقت به چهره ملاقاتکنندگانتان نگاه میکردم … برخی با شوق و بعضی با تردید و ترس وارد سرا میشدند اما هنگام خروج با سرور قلبی و چهرهای روشن خارج میشدند.
طاهره: درست است … این دنیا بدون آگاهی مانند اطاقی بینور است … مانند همین جنگل در این ساعت شب که نمیدانی مسیر کجاست و حیوان درندهای هست یا نه … راه و چاه پیدا نیست … اما به محض حضور شمس، آرام آرام چشم، اطراف را میبیند … دیده بینا میشود … دل آگاه میشود و انسان کاشف حقایق میگردد.
همراه: چه تعبیرات دلنشینی ! درست است … چشم دل مدعوین گویا روشن شده بود.
مامور: ایست … حرکت نکنید …
همراه: جناب طاهره محاصره شدیم … فرار کنید، به ایشان دست نزنید … آه … جناب طاهره، چه میکنید بی غیرتان.
مامور: ساکت شو کافر … دستهایش را محکم ببندید … ان زن کافر را هم بلند کنید، دستش را ببندید … لعنت بر تو … سالهاست ما را به زحمت انداختهای راهزن دین.
طاهره: او را رها کنید … من همراهتان میآیم رهایش کنید … گفتم به من دست نزن دور شو … او را رهایش کنید.
رئیس: واقعا دستور میفرمایند این کافر را رها کنیم، بفرما بانو رهایش کردم، حرف زیاد میزنی … زود باشید راه بیافتیم … یک کافر کم شد.
طاهره: ای خدا نشناس ملعون چه کردی؟ من که گفتم با شما میآیم … یک گناه به گناهانت افزوده شد …
سرباز: قربان نصرالله گیلرد را کشتیم حال چه کنیم؟
رییس: معلوم است طبق فرمان امیر کبیر تمام اموالش را ضبط کنید … دیگر نیازی به آن اموال ندارد گروهت را برای ضبط اموال ببر.
سرباز: چشم قربان، تو … تو و تو با من بیایید.
رییس: حرکت کنید … پاداش خوبی در راه است پاداش … افسوس که اجازه کشتن تو را ندارم وگرنه زحمت بردن تو را در این زمین ناهموار به خود نمیدادم.
…
حبیب: برادر باید راهی پیدا کنیم و خود را به قلعه طبرسی یا نیریز برسانیم … ماندن ما اینطور مخفیانه در مخروبهها چه ثمری دارد … کاش خبری برسد … همه جا را محاصره کردهاند.
رضا: میدانم برادر، بد وضعی شده … هر کس که با شخصی خصومت دارد او را به حکومت بابی معرفی میکند و سریع سربازان بدون پرسشی آن مظلوم را میکشند … .ما هم که حالمان معلوم است … نمیتوانیم خود را بیهوده به خطر بیاندازیم.
حبیب: پنهان شو کسی میآید.
قاسم: برادران منم … قاسم … نترسید …
رضا: قاسم تویی … بیا این طرف بجنب …
حبیب: سرت را پایین بیاور … چه خبر راهی پیدا کردی؟
قاسم: هنوز نه … اما برادران، حضرت طاهره را دستگیر کردند … یک هفته ست اسیر شده و از ایشان بیخبریم …
رضا: چه میگویی برادر؟ ای وای … او را هم میکشند.
قاسم: ایشان را به دستور آن شاه ظالم در خانه کلانتر محبوس کردهاند.
حبیب: باید کاری کنیم و از حال ایشان با خبر شویم.
رضا: فهمیدم … خواهرم میتواند این کار را بکند … شب به دیدارش میروم … میگویم لباس فقرا بپوشد و برود … انشالله بتواند داخل شود … کسی میآید ساکت شو.
نگهبان 1: از وقتی ناصرالدین شاه بر سر تخت نشسته همچنان هیجانات شهر ادامه دارد و سربازان کشته میشوند.
نگهبان 2: خودمانیم … این بابیها روزگار درباریان را سیاه کردهاند … عجیب از آنها میترسند.
نگهبان 1: حق دارند … بسیار با ایمان و مقاوم هستند به گمانم 8 ماهی هست میجنگند … مدام آنها را میکشند از جای دیگر سر در میآورند.
حبیب: خدا رحم کرد، متوجه نشدند.
راوی: خانه کلانتر در ایام ناصرالدین شاه زندان گروهی از اصحاب حضرت باب بود … طاهره به دستور میرزا تقی امیر کبیر و سپس میرزا آقا خان نوری بیش از 2 سال در آنجا زندانی بود و در سلول کوچکی در طبقه فوقانی بدون پلکان محبوس بود … پس از مدتی رفت و آمد مردم و خصوصا شاهزادگان از زنان قاجار، که متوجه حضور ایشان در آنجا شده بودند، ایشان را به اتاق بزرگتری منتقل نمودند …
…