قسمت ۱۹ – لانهای برای گربه
آقای همسایه ما مریض شده ولی به هیچ کس در مورد بیماریش نگفته بود. ناراحتی آقای همسایه در مورد پارکینگ، باعث شد که مامان به یاد قصهای بیفته که مامانبزرگم تعریف میکرد. همین شد که در مورد قصه لانهای برای گربه حرف زدیم. قصه قشنگی بود.
***
مامان: سلام بچه ها، حالتون چطوره؟ خوب و خوش هستید؟ امروز 2 تیر ماه 1401 خورشیدی و 23 ژوئن 2022 میلادی است و به برنامهی ما خوش اومدید.
سپیدار: سلام.
ویززز
سپیدار: درود بر شما.
مامان: ما روز متفاوتی داشتیم.
سپیدار: متفاوتِ خوب نه. متفاوتِ بد.
مامان: مطمئن نیستم.
سپیدار: ا مامان. این که سر صبح آقای همسایه شروع کنه به داد زدن و ما با صدای داد اون از خواب بیدار شیم، بد نیست؟! بده دیگه.
مامان: بده ولی نتیجه، نتیجهی بدی نبود.
سپیدار: برای بچهها بگیم تا اونها هم بشنوند و تصمیم بگیرند.
مامان: ما امروز صبح با صدای فریاد یکی از همسایه ها بیدار شدیم. در رو که باز کردیم متوجه شدیم که صداشون از پارکینگ میاد.
سپیدار: من و ویززز خیلی ترسیده بودیم. این که وسط روز هم آدم صدای داد بشنوه بد و ناراحتکننده است، چه برسه به صبح.
مامان: خلاصه من و بابای سپیدار به پارکینگ رفتیم تا ببینیم چه مشکلی پیش اومده. بقیهی همسایهها هم جمع شدند. اون همسایهای که داد میزد با دیدن ما ناراحتیش بیشتر شد. یکی لطف کرد و براش آب قند آورد تا حالش بهتر شه. خلاصه، بالاخره وقتی که اوضاع آروم شد فهمیدیم که ایشون چند وقتی هست که مریض شدن.
سپیدار: آخه مریض اینقدر داد می زنه؟! من و ویززز که پایین نرفتیم ولی از بالا می شنیدیم که هی میگفتن این چه وضعشه؟! پس من چه کار کنم؟! چرا دیگه هیچ کس دلش برای کسی نمیسوزه.
مامان: بعد از گفت و گو فهمیدیم که همسایهمون به خاطر مریضیش توانایی حرکتیش کم شده. بعد موقع رفت و آمد به خاطر فاصلهی کم ماشینهای دیگهای که تو پارکینگ بودند خیلی سختش میشده. حالا امروز ناراحت بود که چرا یکی از همسایهها ماشینش رو به حد کافی به دیوار نچسبونده و ایشون نمیتونستند از بین دو ماشین رد بشن.
سپیدار: ببین مامان من میفهمم آدم وقتی مریضه، ممکنه خیلی غمگین باشه و یک عالمه احساسات بد متفاوت داشته باشه. من سعی میکنم درکش کنم. ولی آخه وقتی آدم مشکلی داره و با کسی در موردش صحبت نکرده چطوری انتظار داره بقیه کمکش کنند؟
مامان: من فکر میکنم اصل حرفت درسته ولی صحبت کردن از مشکلاتمون برای بقیه به همین راحتی نیست. یادته مامانبزرگ برات یک قصهای تعریف میکرد در مورد گربهای که لونهای نداشت؟
سپیدار: فکر کنم اگر اولاشو بگی یادم میاد. لطفا تعریفش کن که هم ویززز و بچه ها بشنون. هم من یادم بیاد و بفهمم که این قصه چه ربطی به دادهای همسایهی ما داره.
مامان: باشه. یکی بود، یکی نبود، مزرعهای بود. توی این مزرعه، مرغ و جوجهها توی لانهشان زندگی میکردند. گاو، گوساله، گوسفند و بره توی طویله زندگی میکردند. سگ هم لانهای کنار در خانه داشت، فقط گربه جایی نداشت. گاهی روی بام بود، گاهی زیر طاق پنجره و گاهی هم بالای درخت. تا این که یک روز، ابرها، روی خورشید را پوشاندند. آسمان برق زد. رعد غرید و باران بارید. مرغ و جوجهها، توی لانهشان دویدند. گوسفند، بره، گاو و گوساله توی طویله رفتند. سگ هم رفت توی لانه اش.
سپیدار: یادم اومد یادم اومد. بقیه شو منم کمک کنم؟
مامان: البته.
سپیدار: گربه که جایی نداشت از درخت بالا رفت و زیر برگها نشست. اما باران از روی برگها سر خورد و چک چک روی گربه ریخت و او را خیس کرد. گربه آهی کشید و با خودش گفت: این جا کسی به فکر من نیست. هیچ کس نگران نیست که من توی این باران و سرما چه میکنم. کاش من هم یک لانهی گرم و خوب داشتم.
مامان: کم کم باران بند آمد و ابرها کنار رفتند و خورشید تابید. نور خورشید گربه را گرم کرد. گربه به خورشید نگاه کرد و ناگهان فریاد کشید: پیدا کردم، یک لانهی گرم و خوب. میروم، خورشید را بر میدارم و آن را به یک جای خوب میبرم. جایی که مرغ، گوسفند، گاو و سگ آن جا مهربانتر باشند.
…