قسمت ۶۳ – ملاقات با یکی از پیرترین موجودات در شهر طهران
این هفته ما به ملاقات یکی از پیرترین موجودات شهرمون رفتیم. یک درخت چنار خیلی خیلی پیر. ویززز که حسابی دلتنگ سیارهشون شده بود از دیدن این درخت عزیز خوشحال شد. تازه من و مامان و بابا هم توانستیم کمی باهاش حرف بزنیم و کلماتی که از ویززز یاد گرفته بودیم رو تمرین کنیم. شما تا حالا پیرترین درخت شهرتون رو دیدین؟ اگر به شهر ما اومدین، به دیدن پیرترین چنار برید. فکر کنم از ملاقات شما هم خوشحال بشه. یادتون نره اگر بدون این که باد بیاد شاخ و برگهاش لرزیدن یعنی داره میخنده و شما هم همراه او بخندین.
***
ویززز: وقتتون بخیر
سپیدار: سلام سلام، حالتون چطوره؟
مامان: سلام بچهها. امروز 21 اردیبهشت ماه 1402 خورشیدی و 11 می 2023 میلادی است. به برنامه ما خوش اومدید. خوبید؟
سپیدار: امیدواریم که خوب و خوش و سلامت باشید. ما که هفته خیلی خوبی رو پشت سر گذاشتیم.
ویززز: همه چیز از نقاشی کردن یک آرزو شروع شد.
مامان: شماها تا حالا آرزوهاتون رو نقاشی کردید؟
سپیدار: این تمرینی بود که مامان به فرهاد داد. ازش خواست که آرزوش برای کره زمین رو نقاشی بکشه.
مامان: این تمرین نقاشی کشیدن میتونه به بچهها و بزرگترها کمک کنه که فکرهاشونو واضحتر ثبت کنند.
ویززز: نقاشی فرهاد جانم عجیب منو دلتنگ خونه کرد. آخه یک درخت بزرگ کشیده بود، حسابی تنومند، سبز و شاداب.
سپیدار: دور این درخت بچهها با لباسهای مختلف دست همو گرفته بودند و بازی میکردند.
مامان: نقاشی فرهاد عالی بود. از دیدنش کیف کردم. توضیحاتش در مورد ضرورت حفظ محیط زیست هم خیلی جالب بود.
ویززز: نقاشی قشنگ و جالب بود ولی من باید چه میکردم با دلتنگیم. آخه ما روی سیارهمون یک درخت خیلی قدیمی داریم که به اندازه درخت نقاشی فرهاد، قشنگ و پر طراوته. از سالهای خیلی دور برامون مونده. تازه همیشه همه بچهها دارن براش آواز میخونند که بهتر رشد کنه و شادابتر شه.
سپیدار: ویززز همینطوری غمگین و دلتنگ مونده بود تا بابا از سر کار به خونه برگشت.
مامان: بابای سپیدار قیافه ویززز رو که دید ترسید. فکر کرد اتفاق بدی افتاده. آخه ویززز و سپیدار همیشه با صدای خنده به استقبالش میرن.
ویززز: پدر جان، فوری فکری کردند که دلتنگی من کمتر بشه.
سپیدار: پیشنهادش موثر هم بودا.
ویززز: آره حالم بهتر شد.
سپیدار: ولی کاش چند وقت دیگه میرفتیم پیشش، اون طوری زبونشون رو بهتر بلد بودیم.
مامان: دوباره میریم سپیدار. غصه نخور.
سپیدار: دیروز بابا یکهو گفت نظرتون چیه بریم شهر رو بگردیم؟ یکی هست که من مطمئنم ویززز از دیدنش خوشحال میشه. اون هم از دیدن ویززز حتماً شاد میشه.
مامان: همین شد که کار و بار رو تعطیل کردیم و برای دیدن ایشون راه افتادیم.
ویززز: همین شد که دیروز ما همراه هم برای دیدن بخشهای قدیمی شهر رفتیم و به قول قدیمیها، آه از نهاد من برآمد از این همه زیبایی فراموش شده.
مامان: ما به محله عودلاجان رفتیم و همون طور که ویززز گفت این محله یکی از محلههای قدیمی شهر تهرانه و در نزدیکی بازار بزرگه. فکر کنم تقریبا مرکز شهر به حساب میاد. توی این محله هنوز میشه ردپای معماری قدیمی رو دید و چندتایی از خونههای قدیمی هم به صورت موزه در اومدهاند.
سپیدار: خیلی از آدمهای مهم قدیمی توی این محله زندگی میکردند، چون که نزدیک کاخ پادشاه و بازار بوده و میشه گفت محله پولدارنشینی حساب میشده.
ویززز: طبق پرس و جوهای پدر سپیدار از مردم محله و جستجوی خودم در فضای اینترنت متوجه شدم که این محله قدیمی، در زمان خودش جزو محلههای پرجمعیّت بوده است.
مامان: توضیحات مختلفی وجود داره که چرا اسم این محله شده عودلاجان، خیلیها این اسم رو در گویش بومی مردم تهران به معنی جا و محل تقسیم آب میدونند. خیلیها هم میگن چون در طی زمان تعداد زیادی از ساکنان کلیمی بودهاند، این تلفظ خاص اون ها برای کلمه عبدالله جان بوده.
سپیدار: دیروز چهارشنبه بود و اون منطقه جزو طرح ترافیک محسوب میشه. یعنی همه ماشینها نمیتونند رفت و آمد کنند و باید اجازه خاصی داشته باشند. ویززز هم تا حالا سوار مترو نشده بود. پس ما با رعایت پروتکلهای بهداشتی با مترو رفتیم و ایستگاه پانزده خرداد پیاده شدیم.
ویززز: هیچ وقت در کل مدتی که روی زمین بودهام، این همه آدم یک جا ندیده بودم.
سپیدار: ویززز روی شونه بابا نشسته بود که گم نشه. تازه این طوری بهتر هم میتونست اطراف رو ببینه.
مامان: حسابی شلوغ بود. بازار و خیابونهای اطرافش معمولا شلوغ و پرازدحام هستند. ما خیابون پانزده خرداد رو جلو آمدیم تا رسیدیم به کوچه امام زاده یحیی. وارد کوچه شدیم.
…