قسمت ۲۰ – جلسه تربیتی در پارک
خوشبختانه دوستی با الهام درهای جدیدی را به روی من باز کرده و در واقع زندگی همه ما رو به نحو مطلوبی تغییر داده بود. به نظرم میرسید که مادر نیلی هم احتیاج به کمک داره. به همین دلیل بود که به دیدنش رفتیم تا دختر او رو هم به کلاس اطفال دعوت کنیم. اما صحبتها طوری پیش رفت که فرصت چنین پیشنهادی پیش نیومد. اما…
***
راوی: آن روز که با الهام به دیدن مادر نیلی رفتیم، نشد که پیشنهاد اصلی را که در نظر داشتیم، به او بدهیم. میخواستیم از او دعوت کنیم که دخترش را به کلاس اطفال بفرستد. از حسادتهای نیلی به شانیا خبر داشتیم. از تمسخر کردنها و آزار و اذیتهایش پیدا بود که به شانیا حسودی میکند. اما وقتی گردنبند مادرش را قایم کرد و به شانیا تهمت دزدی زد، کاسهی صبرمان را لبریز کرد. رفتار متکبرانه و فخرفروشانهی مادر نیلی هم اوضاع را بهتر نمیکرد. با این حال وقتی دیدم که چطور او هم از رفتارها و حسادتهای نیلی به تنگ آمده و نمیداند چه کار کند، با او احساس همدردی کردم. به عنوان مادری که او هم نگران تربیت فرزندش بود، احساس ناراحتی و درماندگی او را درک میکردم. من هم قبل از این که شانیا وارد پیشدبستانی بشود، به شدت نگران بودم و نمیدانستم چه کار کنم که شانیا کمرویی شدیدش را کنار بگذارد.
آن موقع احساس میکردم که شانیا هم مسیر خودم را در زندگی در پیش گرفته و راهحلی هم به نظرم نمیرسید. خوشبختانه دوستی با الهام درهای جدیدی را به روی من باز کرده و در واقع زندگی همهمان را به نحو مطلوبی تغییر داده بود. به نظرم میرسید که مادر نیلی هم احتیاج به کمک دارد. به همین دلیل بود که به دیدنش رفتیم تا دختر او را هم به کلاس اطفال دعوت کنیم. اما صحبتها طوری پیش رفت که فرصت چنین پیشنهادی پیش نیامد. در عوض در ضمن صحبتها به جمعی که برای مشورت دربارهی مسائل تربیتی داشتیم، اشاره کردیم. مادر نیلی میخواست بداند که جمع ما چطور جمعی است و آیا او هم میتواند در آن شرکت کند یا نه.
الهام: چرا که نه؟ میگم چطوره این دفعه همه با هم بریم پارک؟ بچهها با هم بازی میکنند، ما پدر و مادرها هم میتونیم یه گپی با هم بزنیم؟
مادر نیلی: تو این هوای سرد؟
الهام : این هفته هواشناسی همهی روزا رو آفتابی اعلام کرده. نزدیک ظهر میریم که هوا گرمتر باشه. حدود 10، 11 چطوره؟
مادر نیلی: یعنی غذا هم بیاریم؟
بهشته: به نظرم غذا باشه برای تو خونه. بخوایم بساط غذا بیاریم، حواسمون میره به سفره پهن کردن و جمع کردن و فرصتی برای حرف زدن نمیمونه.
الهام : بهشته جون راست میگه، غذاهامون رو صبح اول وقت درست میکنیم، برای ظهر آماده میذاریم. بعد میریم پارک که دیگه نگران غذا هم نباشیم. خوبه؟ من به الناز، خواهرم هم میگم.
خوشحال بودم که مادر نیلی و دخترش را به خانههایمان دعوت نکردیم. دلم نمیخواست خودم یا الهام یا الناز در معرض قضاوتهای تند و تیز قرار بگیریم. یک طورهایی از نگاه تحقیرآمیز آنها میترسیدم. اما از همه بیشتر نگران واکنش بهمن بودم. بهمن با این کارها موافق نبود. او معتقد بود که اخلاق نیلی را نمیشود اصلاح کرد و دوستی او با بچههای ما تأثیر خوبی روی آنها نخواهد داشت.
اما من یک بار شروع به کشف جواهرات وجود بچههایم کرده بودم و این کار آنقدر برایم لذتبخش بود که دلم میخواست جواهرات وجود همهی بچههای دیگر را هم کشف کنم. نیلی مورد آسانی نبود، اما پیدا کردن جواهرات وجودش خیلی جذاب و ماجراجویانه به نظر میرسید.
الهام: بچهها اول اون شعری رو که یاد گرفتین با هم بخونین، بعد برین بازی.
سارا: باشه.
شانیا: کدوم رو بخونیم؟ خروسه میگه قوقولی قوقو؟
الهام: همین رو تمرین کرده بودین دیگه، درسته؟ همین رو بخونین.
شانیا: خروسه میگه قوقولی قوقو.
سارا و نیلی: سلام علیکم آقا کوچولو.
دور بعد را همه با هم میخوانند:
شانیا، سارا، نیلی، رادین: خروسه میگه قوقولی قوقو، سلام علیکم آقا کوچولو.
(افتاده تو حوض یه دونه هلو، هلو هلو برو تو گلو) 2
ابراهیم: آفرین بچهها، خیلی عالی بود.
شانیا: مامان اون سروده که تو کلاس موسیقی یاد گرفتم رو بخونم؟
بهشته: اونم خیلی عالیه، ولی دیگه بسه. برین بازیتون رو بکنین.
راوی: نمیخواستم تنهایی خواندن شانیا، پیشرفتهایی را که تا به حال به دست آمده بود خراب و دوستی تازهی آنها را دوباره گرفتار حسد کند.
…