۱- نسل جدید ایران
نسل جدید ایران بسیار متفاوت از نسلهای گذشته، زندگی موازی را تجربه میکند و این تفاوت با همهگیری وسایل ارتباطی و رسانه دو چندان شده است.
***
چند وقتی بود که با خودم خلوت نکرده بودم، امتحانای بچهها، پروژه خودم و کارای خونه دیگه وقتی برا خلوت برام نگذاشته… همین دیروز امتحاناشون تموم شد… براتون از بالکنم بگم که نصف گلهاش خشکیده، فکر کنم این گلهای بیچاره هم از آلودگی هوا در امون نموندن، البته منم تو این مدت خیلی بهشون رسیدگی نکردم… بهتره الان که همه خوابیدن یک سر برم تو بالکن.
پلیس هم دست بردار این کوچه نیست… خدا خودش این قائله رو ختم به خیر کنه.
چهارشنبه شب حوالی ساعت 9 شب صدای کوبیده شدن در ورودی آپارتمان و بعد گروم گروم پای چند نفر که با عجله از پلهها بالا میرفتن به گوشم خورد. بعدش صدای یک جیغ کوتاه و چند نفر که به آرامی و از بین نفس زدناشون داشتن حرف میزدن اومد.
تو آپارتمان ما همه از آسانسور استفاده میکنند و اینکه اون وقت شب یکی اینطور پر سر و صدا از پلهها بیاد من رو حسابی کنجکاو کرده بود.
بیحرکت پشت در واستا بودم تا بهتر صداها رو بشنوم، که یک نفر از پشت در به آرومی چند تقه به در زد.
برای اینکه لو نرم که فالگوش وایستاده بودم بعد چند لحظه در رو باز کردم. خانم مرتضوی بود، همسایه طبقه پایین. رنگش مثل گچ سفید شده بود و رو پیشونیش عرق نشسته بود.
+ ببخشید بد موقع مزاحم شدم… شما باند استریل دارین؟
– سلام… خواهش میکنم… خدا بده… اتفاقی افتاده؟
+ اتفاق؟ نه چه اتفاقی؟… آقای مرتضوی گوشت خورد میکردن، دستشون آسیب دیده.
– آخ… چقدر بد… الان براتون میارم… به وضوح صداش وقت حرف زدن میلرزید، و وقتی خواست باندها رو بگیره لرزش دستش باعث شد باندها از دستش بیفته.
+ بازم عذر میخوام مزاحم شدم.
و رفت…
خانواده مرتضوی چند سالی میشه که ساکن این آپارتمان هستند، بسیار آرام ومبادی آداب… آقای مرتضوی از کاسبای قدیمی شهره و تو محل حاجی مرتضوی صداش میکنن. یادم نمیاد خانم مرتضوی رو آخرین بار کی دیدم… زیاد از خونه بیرون نمیاد و در جلسات آپارتمان هم شرکت نمیکنه. حتی میتونم به جرات بگم که هنوز صورتش رو کامل ندیدم چون از زیر چادرش همیشه بینی و کمی از چشماش پیداست. یک دختر دارن که ازدواج کرده و یک پسر 19 ساله که تازه دانشجو شده. بسیار انسانهای محترم و بیحاشیهای هستند و همین قضیه و سروصداهای این چند روز اخیر و حضور پلیس بعد از ملاقاتمون در آپارتمان بیشتر توجه ساکنین رو جلب میکرد. تا اینکه امشب بعد خوابوندن بچهها دوباره خانم مرتضوی در خونه رو زد و این بار ازم خواست تا از موبایلم به جایی زنگ بزنه… گفت که موبایلش قطعه و همسرش هم هنوز نیومده… با اینکه این توضیح قانعم نکرد اما به رسم همسایگی گوشیم رو در اختیارش گذاشتم و به رسم ادب ازش فاصله گرفتم تا راحت بتونه حرف بزنه ولی باز هم متوجه بخشی از حرفاش شدم.
+ مادر منم. از گوشی همسایه زنگ میزنم… نه… نه… فقط پاشه… بند اومده ولی از دیروز خیلی ورم کرده… آخه… آخه نمیتونم ببرمش بیمارستان… بگم چی شده که اینطور شده؟ بابات نمیذاره… میشه شما به داداش آقا ناصر، همونی که تو درمونگاهه بگی بیاد یه نیگا بهش بندازه… دستت درد نکنه مادر، رنگ به رخسار بچهام نمونده از درد… مراقب خودت باش… من منتظر خبرتم. ببخشید مینا خانم… من کارم تموم شد.
– اگه لازم دارید باشه دستتون… من فعلا لازمش ندارم.
+ خیلی ممنونم… حاج آقا تا نیم ساعت دیگه میرسن… من میرم دیگه… شب بخیر.
میتونم حدس بزنم که چه اتفاقی تو خونه خانواده مرتضوی افتاده، و چقدر سخته که مادر باشی و تو شرایط فعلی بخوای شیرازه زندگی رو دو دستی بچسبی که از دستت در نره!
آه خدای من… چه دردی میکشه مادری که جگرگوشهاش جلوی چشمش درد میکشه و میترسه اون رو پیش دکتر یا بیمارستان ببره…
میگن “هیچ چیز به اندازه رنج مشترک انسانها رو به هم نزدیک نمیکنه” و من الان چقدر خوب میتونم رنج زنی رو درک کنم که با تمام وجود نگران سلامتی و امنیت بچهاش هست، با اینکه شاید خود اون زن رو نشناسم.
راستی چی شد که نسل جدید و جوان، اینقدر متفاوت از اونچه ما رشد کردیم، بار اومد.
…