۸- کودکان و زنان، قربانیان جنگ
کودکان و زنان قربانیان خاموش جنگها هستند. ظلمی که در جنگ بر این قشر تحمیل میشود گاهی تا چند دهه پس از اتمام جنگ هم ادامه دارد. چند زن و کودک در محلهی ما هنوز از این آسیبها رنج میبرند؟ آیا اقدام موثری در جهت ترمیم این آسیبها از سوی اهالی محل امکانپذیر است؟
***
آخیش بالاخره شب شد… چقدر کوچه ساکته امشب… گل و گلدونام چطورن؟ میبینم که این کود مایع حسابی بهتون ساخته… اون پاجوشا رو ببین… آخه فینقیلی تو خودت چقدری مگه که تولید مثل هم میکنی؟
خوب بریم سراغ دفتر و امروز که برای گرفتن کارنامه بچهها…
امروز که برای گرفتن کارنامه بچهها به مدرسهشون رفته بودم، همون خانمی رو دیدم که روز آشپزون محلمون بچههاش رو از پشت پنجره جمع کرد و با غضب بهمون نگاه کرد… مدرسه بچهها دو شیفته، صبح دخترونه و عصر پسرونه. دخترم دو ساله به این مدرسه میاد ولی پسرم امسال سال اولش بود… خانم مرموز همسایه با سرعت و همون نگاه مغضوبش از این اتاق به اون اتاق میرفت و زیر لب با خودش غر غر میکرد… من و الباقی مادرها تو راهرو مدرسه، رو صندلیها نشسته بودیم و منتظر بودیم که از تو دفتر مدرسه صدامون کنن، کارنامه بچهها رو بگیریم و برای سال آینده و مقطع تحصیلی و مراسم ثبتنام سال جدید اقدام کنیم. اما اون زن مثل مرغ پرکنده، با تعدادی کاغذ و پوشه تو دستش هی از این اتاق به اون اتاق میرفت، تا اینکه در آخرین عزیمتش به اتاق معاون صدای فریادش به آسمون رفت:
+ مگه شما انسان نیستین… مگه مسلمون نیستین… فقط همینا رو به من داده کردن… گفتن با همینا میتونم ثبتنامش کنم… نه نمیتونم برووم اونجا، از سرامان خیلی دوره، تازه من پول مکتب خصوصی ندارم…
مسئول: نمیشه خانوم قانونه… دست ما نیست… بچه بیشناسنامه رو ثبتنام نمیکنیم…
زن: آقا این کاغذای UN احراز هویتش رو تایید میکنه… خوب ندادن بهمان شناسنامه تو این مملکت… من الان چه کنم؟ دارم با شما گفتگو میکنم… آقاااا.
مسئول: بفرما بیرون خانم… بفرما… مملکت قانون داره… ما هم اینجا فقط مسئولیم… بفرما نظم اینجا رو به هم نریز…
زن: ای خدا من چه بکنم آخه… این طفلکم را کجا راهی کنم… خسته شدم دیگر…
در حالیکه از جلوی ما رد میشد لحظهای درنگ کرد و نیمنگاهی به ما انداخت، انگار میخواست حرفی بگه ولی منصرف شد و رفت، اما این بار در نگاهش درماندگی بود و خستگی و بیپناهی.
مادر همکلاسی دخترم که کنارم نشسته بود، بهم نزدیک شد و یواشی تو گوشم گفت: هفته پیش هم بعد جلسه اولیا ومربیان این خانم همین قشقرق رو اینجا راه انداخته بود.
یکی دیگه از مادرام گفت: راستش منم خیلی دلم نمیخواد بچهام با یک افغانی همکلاس بشه… آدم چه میدونه که ننه باباش چیکارن و چطور بزرگ شده؟
برگشتم تو چشماشون زل زدم و با ناباوری گفتم: واقعا؟؟ اصلا میدونی چرا داره این قدر خودش رو به زمین و آسمون میکوبه؟ برای اینکه بچهاش رو مدرسه ثبتنام کنه، برای اینکه بچهاش حق رشد و تحصیل که جزو اولین حقوق هر بچه تو هر گوشه دنیاست رو داشته باشه… برا اینکه…
پرید وسط حرفم و گفت: خیلی خوب حالا… یه چیزی گفتم… جدی نگیر بابا…
صدام زدن، در حالی که به سمت دفتر میرفتم با صدای بلند جواب دادم که بقیه حضار در راهرو هم بشنون: مسئله جدی هست… ولی به ما یاد دادن که اگه برای احقاق حق صدامون بلند شه، اون وقت اسمش میشه قشقرق…
الان دیگه با کشف دردی که پشت اون نگاه تلخش بود، میتونستم بفهمم که بر این مادر چه گذشته و چرا با دیدن بازی و خوشی و بچههای ما تو کوچه حالش بد میشه… چرا دوست نداره با خانومای محل همکلام بشه و از اونا دوری میکنه… چون مدتهاست مورد تبعیض واقع شده… از مملکتی به خاطر جنگ و زنستیزی فرار کرده تا بلکه اینجا بچههاش بتونن رشد کنن، اینجا هم مورد بیمهری واقع شده و سوای جنسیتش حتی آدم حسابش نمیکنن که بتونه برای بچههاش شناسنامه بگیره و برای فرار از چاله خشونت به چاه بیهویتی سقوط کرده.
دلم ترکید… حتی فکر کردن به این حجم از استیصال و درماندگی نفسم رو بند میاره.
هر روز از کنار افغانستانیها عبور کردیم، اما کمتر از خودمان پرسیدیم که چرا آنها فقط زمین حفر میکنند، زبالههای شهری را میبرند؟ و در بهترین حالت کارگر ساختمانن؟
در گشت و گذارهامون چقدر اونها رو در کنار خودمون در رستوران و پارک و سینما دیدیم؟ مگر نه اینکه قوانین بینالملل حق تحصیل رایگان رو برای همه کودکان، حتی کودکان جنگزده لازم و ضروری اعلام کرده؟
…