۴- امید اجتماعی (بخش ۱)

Program Picture

شاخه زیتون - فصل ۲

۴- امید اجتماعی (بخش ۱)
۰۵ تیر ۱۴۰۲

در شرایط کنونی ایران، کمک به رویش دوباره امید سهم زیادی در معنا بخشیدن به زندگی هم‌وطنان‌مان دارد. چگونه می‌توان به دور از خیال‌پردازی، امید و اطمینان نسبت به آینده‌ بهتر را در ایران تقویت کرد؟

***

– ا ا ا… داره رد میشه… آقا… آقا؟… یک دقیقه صبر می‌کنی… حمید جان یک کم سریع‌تر… گذاشتمشون تو یک کیسه پشت در… دستتم درد نکنه… آخیش… یک کم بشینم… دو تا هم صبح رد شدن… فکر نمی‌کردم به این زودی یکی دیگه بیاد… سابقا هفته‌ای یکبار ازین آهن‌جمع‌کن‌ها می‌اومد تو محل… چقدر زیاد شدن… این یکی چقدر هم خوش‌تیپ و جوون بود… ای خدا خودت به داد این مردم برس… عه… چرا روی دفترم نشستم… امروز خیلی خسته شدم…

امروز خیلی خسته شدم، کل کابینت‌های آشپزخونه و قفسه‌های انباری رو بیرون ریختم تا مرتبشون کنم… گوشم به صدای آهن‌جمع‌کن‌ها و گاری‌های بازیافت جمع‌کن بود تا انبوه لوازمی که دیگه بهشون نیاز نداشتم رو بهشون بدم. صدای چندتاشون رو شنیدم ولی تا اومدم به خودم بجنبم دو سه تاشون رد شدن… یک صبح تا ظهر، چهار تا ازشون از تو کوچمون رد شد… بالاخره همین چند دقیقه پیش یکیشون رو از این بالا صدا کردم تا صبر کنه… واقعا این تعداد جوونی که تو خیابون‌ها به خاطر خونه‌تکونی و دورریختنی‌هایی که دم عید از تو کمدامون درمیاد، به چه امیدی بقیه سال رو سر می‌کنن؟ قلبم حتی از فکر کردن به این حجم از پتانسیل و نیروی جوونی که در خیابون‌ها مشغول به کارهای کاذب هستن به درد میاد. گاهی اونقدر توی کیسه‌ها و سطل‌های بازیافت خم میشن که گربه‌های خیابون رو روسفید می‌کنن. تا چه حد باید یکی در مضیقه باشه که به چنین حرکتی تن بده؟!

امروز عصر وسط خونه‌تکونی و شلوغی خونه دختر خانم مرتضوی بهم پیام داد که اومده خونه مامانش و اگه وقت دارم برم پایین چند لحظه. چون بر حسب تجربه می‌دونستم که مامانش نخواهد گذاشت که صحبت نتیجه‌مندی با هم داشته باشیم، ازش دعوت کردم تا اون بیاد بالا و با هم چای بخوریم… اما تا پیام رو ارسال کردم فهمیدم که چه گافی دادم… دختر با این اوضاع خونه و آشپزخونه‌ات مهمون دعوت می‌کنی آخه… نگم براتون که با چه سرعتی خرت و پرت‌های تو نشیمن رو جمع کردم و ظاهر خونه رو مرتب کردم…

+ ببخشید مزاحم شدم… کاش شما می‌اومدین خونه مامان اینا.

– نه بابا این چه حرفیه… خوشحال شدم از پیشنهادت… بیا تو… چای بزرگ می‌خوری یا کوچیک؟

تو آشپزخونه به این فکر می‌کردم که چطور سر صحبت رو باز کنم، اما وقتی کنارش نشستم خودش پرسید: از اون روز که اون مقاله رو برام فرستادین، چند بار خواستم بهتون زنگ بزنم ولی روم نشد… بعد رفتن شما کلی با مامان بحث داشتیم، می‌گفت چرا اینقدر فضولی تو و اینقدر سوال‌پیچ می‌کنی مردم رو… بشین زندگیت رو بکن. هر چی کمتر از ملت بدونی راحت‌تری…

می‌گفت تازه دردسر داداشت تموم شده، تو دیگه ماجرای تازه نیار تو این خونه…

نمی‌دونم چرا یهو خنده‌ام گرفت… فکر کنم از اینکه به من به چشم یک ماجرای تازه نگاه می‌کرد خوشم اومد. گاهی وقتا حس می‌کنم که خانم مرتضوی به ندیدن من تظاهر می‌کنه که مبادا راجع به اتفاقات اخیر و حرفایی که اون روز تو خونشون زدیم صحبتی به میون بیاد… شاید این حجم از تغییر و ابراز عقیده براش کمی سنگینه… یک عمر یاد گرفته که خودش رو سانسور کنه و هر چی حاجی صلاح دونست همون بشه… ولی برا اینکه از جایگاهم مطمئن شم پرسیدم: الان یعنی من ماجراهه بودم؟ درست فهمیدم دیگه؟ تو یه کم از خودت بگو… فارغ‌التحصیل شدی یا نه؟

+ البته با این اوضاع تازه‌ای که برای دانشگاه‌ها پیش اومده واقعا نمی‌دونم که خط پایان رو رد می‌کنم یا نه… الان ترم آخرم ولی یک سری اتود هم برای پایان‌نامه‌ام زدم.

– چه عالی، موضوعش چیه؟

+ در مورد اینکه میزان امیدواری اقشار و گروه‌های مختلف مردم، تا چه حد متاثر از سطح دسترسی اونها به منابع قدرت اقتصادیه؟

– ممم… عجب موضوع جالبی.

+ شاید پررویی باشه ولی اون روز که مقاله رو برام فرستادین حدس زدم که شاید بتونم در مورد منابع ازتون کمک بگیرم، فکر کردم حتما علاقه‌مند به این مسائلید که تو گوشی‌تون ازین جور چیزا دارین…

‑ والا… من به این قبیل مسائل علاقه‌مندم… جسته گریخته در موردشون می‌خونم ولی مطالعات آکادمیک و مستمر ندارم… اما اگه کمکی از دستم بر بیاد دریغ نمی‌کنم.

news letter image

ثبت نام در خبرنامه