۲- همراهی در بحرانهای اجتماعی
در شرایط جدید ایران و در بحرانهای جاری، گاهی یک همراهی و مساعدت ساده در حق همسایه و هم محلهایها میتواند کمک شایانی به گذر از بحران باشد.
***
آخی… بالاخره یک دقیقه نشستم… ساعت چند شده؟… مم … نه و نیم؟!!! من خوشخیال رو بگو… فکر کردم کلی وقت دارم برای نوشتن… دفترم رو کجا گذاشتم؟ آها ایناهاش… خوب از کجا شروع کنم حالا؟!
دیروز بعد از گذشت دو روز از مواجهه با خانم مرتضوی هنوز ذهنم کنجکاو سلامتی پسرش و حال و روز اون مادر دل نگران بود. تمام جسارتم رو جمع کردم و عصری که به خونه برمیگشتم، تو راهپلهها جلوی در خونشون توقف کردم… خوب الان چی بپرسم؟ نمیگن چه زن پررویی، حالا ازش یه کم باند گرفتیم، زودی دخترخاله شد؟
اصلا ولش کن… حتما خوبه حالش که خبری از خانم مرتضوی نشده. بعدم، خودشون این همه آشنای کلهگنده دارن… ماشالا آقای مرتضوی رو یه محل میشناسن و به سرش قسم میخورن… برم به کارام برسم. ولی تو درو همسایگی نباید اینقدر بیخیالی طی کنم… شاید کاری باشه و روشون نشده باشه کمک بخوان…
– سلام خانم مرتضوی، خوبید؟
+ سلام. بفرمایید امرتون؟
– میخواستم احوالپرسی کنم، و عه… عه… بگم اگه کاری داشتین… وقتی بی وقتی اصلا تعارف نکنیداا…
+ از لطفتون ممنونم… اگه نیازی بود حتما.
– با اجازتون.
+ وقت بخیر.
در مدت کوتاهی که با هم مکالمه داشتیم از داخل خونه صدای ناله خفیفی میاومد… دیگه مطمئن شدم که اوضاع به اون آرومی هم که خانم مرتضوی سعی داره نشون بده نیست… واقعا نمیدونستم چطور باید اعتمادش رو جلب کنم… البته شایدم چیز خاصی نیست و ذهن داستانپرداز من، دوباره بازیش گرفته… برم به زندگی خودم برسم.
…
تازه سفره شام رو جمع کرده بودم و بچهها تو تخت خوابشون داشتن به کتابی که باباشون براشون میخوند گوش میکردن… تو سکوت خونه، حس کردم کسی به آهستگی به در تقه میزنه… وقتی در رو باز کردم خانم مرتضوی رو دیدم که با گوشه چادرش چشمای اشکیش رو پاک کرد و گفت: به دادم برس همسایه. بچهام داره از دستم میره و بعد از فرط ضعف همون جا دم در رو زمین نشست… دستپاچه شده بودم و نمیدونستم باید چی بگم تو اون وضع… زیر بغلش رو گرفتم و بدون اینکه سوالی ازش کنم آوردمش تو خونه و کمکش کردم رو مبل تو نشیمن بشینه، بعدم از موضع قدرت بهش گفتم: چند بار نفس عمیق بکشید، از جاتون هم بلند نشید تا برگردم… سریع براش یک آب قند درست کردم و تا وقتی که داشت میخورد به حمید ماجرا رو گفتم و ازش خواهش کردم که از اتاق درنیاد تا خانم مرتضوی معذب نشه.
تو دلم انگاری آش نذری به هم میزدن… ای بابا… خوب معلومه که اوضاع روبه راه نیست… چرا اینقدر تجاهل میکنی آخه زن؟
با هزار تا مِن و من و لبگزونک و معذرتخواهی بابت مزاحمت بیموقع بالاخره گفت که پسرش توی شلوغی چند روز پیش تو خیابون تیر خورده و اونا به خاطر موقعیت حاج آقا و اهل فامیل نبردنش درمونگاه… حاجی گفته خودش خواسته بره تو شلوغیا حالا تاوان ندونم کاریاش رو بکشه… دوست دامادشون هم که پرستاره اومده محل زخم رو شستشو داده و پانسمان کرده… ولی از فرداش پاش شروع میکنه به ورم کردن و درد شدید، تا اینکه چند لحظه پیش بچه از درد غش کرده… تا این رو گفت، سریع زدم رو لپم و گفتم: خاک به سرم… بچه از درد غش کرده اون وقت نبردینش دکتر؟!
با دیدن چشمهای مستاصل خانم مرتضوی که مثل ابر بهاری میباریدن، فهمیدم که سوال به جایی نپرسیدم.
سعی کردم آروم باشم و گفتم: خانم مرتضوی عزیز چه کاری از دستم من برمیاد؟ میخواید الان سوار ماشین بشیم و ببریمش یک بیمارستان دورتر تو منطقه دیگه شهر؟
رنگش پرید و گفت: نه… اصلا… اسمش اگه بره تو لیست بیمارستان و بخوایم توضیح بدیم چرا اینجور شده که دیگه هیچی. همین الانم اینقدر التماس حاجی کردم تا راضی شده بیام پیش شما… میگم شما تو آشناهاتون، از خوداتون… کسی رو نمیشناسین که پزشک یا متخصص باشه بیاد یه نگاه به پسر من بندازه؟
احساس کردم از حرفا و درخواست عاجزانهاش بوی اعتماد میاد… گفتم: پدرم دوستی داره که سابقا جراح بوده وبعد انقلاب پاکسازی شده، سنش زیاده ولی طبیب حاذق و مورد اعتمادیه، اگه دوست دارین به پدرم بگم که باهاش تماس بگیره و بیاد اینجا.
…