قسمت ۴۴ – نصیب و قسمت
قصه این قسمت رو اولین بار شاه صنم خانم، مامانبزرگ مامانم براش تعریف کرده بود. آخر داستان مامان بهمون یادآوری کرد که ما هیچوقت نمیدونیم خواست خدا چیه. برای همین باید دعا بخونیم، خوب فکر کنیم و از عقل و منطقی که خدا بهمون داده درست استفاده کنیم تا زندگی بهتری برای خودمون و بقیه بسازیم.
***
سپیدار: سلام بچهها
مامان: سلام، حالتون چطوره؟
ویززز: روزتون بخیر
سپیدار: امروز 8 دی 1401 خورشیدی و 29 سپتامبر 2022 میلادی است و به برنامهی ما خوش اومدید.
ویززز: اوه چقدر صدات گرفته. مثل اینکه هنوز سرماخوردگیت بهتر نشده.
مامان: آره یک قلپ چایی بخور که بتونیم ادامه بدیم. سپیدار خیلی از قصهگویی لذت میبره، برای همین دوست داشت که امروز حتما با ما باشه.
مامان: قصهی امروز از اون قصههاست که مامانبزرگم، شاه صنم خانم برای من و خواهرم تعریف میکرد.
سپیدار: مامان برای من و ویززز هم تعریف کرد که بتونیم در قصهگویی بهش کمک کنیم.
مامان: پس بریم.
ویززز: یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
سپیدار: اون دور دستها، جنگلی بود که دو سیمرغ در اون زندگی میکردند. یک روز این دو تا سیمرغ بالای یک درخت چنار خیلی بلند نشسته بودند و گل میگفتند و گل میشنیدند.
مامان: یکی از سیمرغها گفت: دختر پادشاه مغربزمین، قسمت پسر پادشاه مشرقزمین خواهد شد و چند روز دیگر عروسیشان است.
ویززز: اون یکی سیمرغ پوزخندی زد و گفت: هاها این حرفها چیه؟ قسمت چیه. من نمیذارم. بعد هم بال زد و به شهر دختر پادشاه مغربزمین پرواز کرد و روی درختی نشست.
سپیدار: مردم پرندهی بزرگی دیدند و سراسیمه و نگران شدند که چه خبر است؟ این مرغ افسانهای اینجا چی کار دارد؟
مامان: خلاصه حرف گوش به گوش رفت تا رسید به دختر پادشاه که دو روز به عروسیش مونده بود و داشت لباس عروسیش رو امتحان میکرد و آرایشگرها آرایشش میکردند. دختر پادشاه همین که خبر رو شنید با لباس زیبایش به ایوون قصر اومد. محو زیبایی پرهای سیمرغ بود که یکهو سیمرغ نزدیک شد دختر رو به منقار گرفت و پر زد و رفت.
ویززز: رفتند و رفتند تا به جنگلی رسیدند که هیچ آدمیزاد و جانداری آنجا ساکن نبود. سیمرغ دختر را روی شاخهی درخت چنار خیلی بلندی گذاشت.
سپیدار: دورتر از این جنگل دهی بود. مردم این ده وقتی که نان میپختند، نانها را روی سنگ پهن میکردند تا خنک شود. سیمرغ گاهی از این نانها برمیداشت و برای دختر میبرد که بالای درخت چنار بود.
مامان: از آن طرف بشنوید از پدر دختر، پادشاه مغربزمین که براش خبر بردن که چه نشستهای! بلند شو و دخترت را پیدا کن. او هم به همه دستور داد که همه جا را به دنبال دختر بگردند. اما نشانی نیافتند. همه اهالی ناراحت و غصهدار بودند.
ویززز: حالا میرسیم به پسر پادشاه مشرقزمین. او سوار بر اسب برای شکار آهو به صحرا رفت. به دنبال یک آهو افتاد و هی آهو دوید هی پسر پادشاه دنبالش کرد. رفتند و رفتند و از هر چی آدم و آبادی بود دور شدند.
سپیدار: بالاخره آهو به یک جنگل پناه برد و قایم شد. پسر پادشاه مشرقزمین هم اون قدر آهو رو دنبال کرده بود که خسته و کوفته شده بود. نشست زیر یک درخت سرش رو به تنه تکیه داد و خوابید.
مامان: به پادشاه مشرقزمین گفتند که چه نشستهای! پاشو دنبال پسرت بگرد. پادشاه هم هی گشت و گشت ولی خبری از پسرش پیدا نشد. دختر پادشاه مغربزمین، بالای درخت چنار گرفتار سیمرغ بود و پسر پادشاه مشرقزمین در جنگل، سرگردان.
ویززز: مدتها گذشت. تا این که یک روز پسر پادشاه مشرقزمین، برای شنا کردن به کنار رودخانه رفت. تا خواست بپره تو آب یکهو تصویر یک دخترو در آب دید.
سپیدار: پسر اولش فکر کرد که شاید دختری توی آب افتاده. خواست شیرجه بزنه و نجاتش بده. ولی دختر بهش نگاهی کرد، لبخند زد و گفت: ای جوان، خودت را خسته نکن. این طوری تو به من نمیرسی.
مامان: پسر سرش رو بالا گرفت و دید به به چه دختر زیبایی بالای چه درخت بلندی نشسته. گفت شما کجا این جا کجا. دختر گفت: خودت این جا چی کار میکنی؟ خلاصه قصهی زندگیشون رو برای هم تعریف کردند.
ویززز: پسر پادشاه مشرقزمین که همهی هنرها را بلد بود، از سبزهها و علفهای جنگل یک طناب تابید و با آن طناب به بالای درخت رفت. نشستند گل گفتند و گل شنیدند.
سپیدار: تا سیمرغ برای آوردن نان نزدیک میشد، پسر با کمک طناب پایین میرفت و بعد از دور شدن سیمرغ دوباره به بالای درخت برمیگشت.
…