بستنی مورد علاقه بچهای روی زمین افتاد
وقتی متین با دوستاناش به پارکی میرود با صداهای زیادی مواجه میشود. مداد نارنجی داستان متین و صداهایی که میشنود را برایمان تعریف میکند.
بچهها، امروز متین تو دفتر نقاشیش چند تا درخت که برگهای بزرگی داشتن و چند تا گل و یک تپه و یک پرنده رو درخت و خورشید کشیده بود. ماجرا از این قرار بود که متین با دوستاش و مامان و باباهاشون به گردش در طبیعت رفته بودند. یکی از بچهها یک بازی جالب آورده بود. بازی اینجوری بود: هر کسی یه برگه سفید و یک مدادرنگی داشت. میدونید که متین چه رنگی انتخاب کرد؟ خب معلومه، نارنجی.
بعد همه بچهها باید چشماشون رو میبستند و اولین صدایی که میشنیدم رو نقاشی میکردند. بچهها میدونید متین چی کشید؟ متین پرنده کشید. آخه اونجا صداهای پرنده زیاد بود. بعد مرحله دوم بازی این بود که دقت بیشتری کنند و گوش کنند و صداهای دیگهای بشنوند. مثلا متین وقتی خوب گوش میداد صدای باد که بین برگها میپیچید هم میشنوید. خیلی جالب بود. هر چی بیشتر گوش میداد صداهای بیشتری میشنوید. مثلا صدای جیرجیرکها، یا صدای آب.
نقاشیهای بچهها خیلی جالب شده بود.
بعد از نقاشی یکی از بچهها یه سازدهنی با خودش آورده بود. صدای خیلی زیبایی داشت. برامون چند تا آهنگ زد. همه از شنیدن صدای سازدهنی لذت بردند. بعد از شنیدن آهنگ یکی از باباها، بابای پدرام گفت میخوایم بازی کنیم. بازی خوب شنیدن. اما این چجور بازی بود؟
پدر پدرام گفت من چند موقعیت مثال میزنم، شما بگید چی شنیدید. اولین موقعیت این بود. یه بچهای که بستنی مورد علاقهش روی زمین افتاده و داره گریه میکنه. بعد پدر پدرام گفت چی شنیدید؟ همه بچهها گفتند یه بچهای که داره گریه میکنه. پدر پدرام گفت دیگه چی؟ یکی گفت یه بچهای که بستنی میخوره. بازم پدر پدرام گفت دیگه چی شنیدید؟ یکی از بچهها یه حرف جالبی زد. گفت یه بچهای که ناراحت و غمگینه از اینکه بستنی مورد علاقهاش افتاده روی زمین.
پدر پدرام گفت آها چه جالب. وقتی خوب گوش میدیم بعضی حسها رو هم میتونیم بشنویم.
همه بچهها هر چی شنیده بودند رو گفتند. آخرش صحبتها تبدیل به همدلی شده بود. بچهها یادتونه همدلی چی بود؟
چند وقت پیش براتون داستانشون رو تعریف کرده بودم.
جمله بعدی یه بچهای که وقتی تو پارک بدو بدو میکرده خورده زمین.
اول یه نفر گفت صدای توپ که زمین خورده. یکی دیگه گفت صدای آخ، چون دردش گرفته. یکی دیگه گفت آره حتما دردش گرفته. یکی دیگه گفت شاید از اینکه جلو دوستاش زمین خورده خجالت کشیده. بیشتر بچهها سعی کردند از چیزایی که میشنون درک کنن اون بچه چه احساس و نیازی داره. اونا یاد گرفتن شنیدن میتونه همدلی کردن هم باشه.
بعد از این بازی بچهها با توپ فوتبال بازی کردند. اون روز خیلی بهشون خوش گذشت.
وقتی داشتن برمیگشتن متین حس کرد گوشاش تیزتر از قبل شده. تعداد صداهایی که الان میشنید انگار بیشتر شده بود. صدای بوق ماشینا، صدای ترمز گرفتن آقای راننده، صدای حرف زدنهای دوستاش، حتی صدای یک پشه که تو ماشین گیر کرده بود. صدای آقای میوهفروش که داشت پشت وانتش هندونه میفروخت. صدای هواپیما که از بالای سرشون رد شد و یک عالمه صدای دیگه.
بچهها بیاین امتحان کنین اگه چشماتون رو الان ببندید چه صداهایی میشنوید؟ بشمرین ببینین چند تا صدا میشه که میتونین بشنوین. اگر به خیابون یا پارک هم رفتین اینکار رو امتحان کنین. وقتی با دوستتون یا مامان بابا هم صحبت میکنین خوب گوش بدین ببینین چی میگن یا فکر میکنین چه حسی دارن. خب بچهها من دیگه باید برم. تا یک داستان دیگه از نقاشیهای متین فعلا خداحافظ.