قسمت ۳۶ – نمکی – بخش ۲
در این قسمت ادامه قصه نمکی رو میشنویم و متوجه میشیم که نمکی چطور خودش رو از قلعه دیو نجات داد.
***
سپیدار: سلام بچهها.
ویززز: روز به خیر عزیزان.
مامان: سلام، حالتون چطوره؟
سپیدار: امروز 12 آبان ماه 1401 خورشیدی و 3 نوامبر 2022 میلادی است. به برنامهی ما خوش اومدید.
مامان: قصه به کجا رسیده بود؟
ویززز: نمکی جان شش در را بست و یک در را نبست.
سپیدار: لای در هفتم باز شده بود.
مامان: خب… در هفتم باز شد و یک دیو با شاخ و بی دم از در وارد شد. دیو سیاه بود و لکههای سفید کل تنشو گرفته بود. سه تا شاخ بلند و تیز هم داشت. عین خنجر.
سپیدار: همون شمشیرِ کوچولو.
مامان: به یکی از این سه تا شاخ بلند و تیز، یک دسته کلید بسته شده بود. به دو تا شاخ دیگه دو تا زنگوله بود. مثل همون زنگولههایی که چوپانها به گردن گوسفندها میبندن تا گم نشن. دیو به اون گندگی که گم نمیشد، ولی از صدای زنگولهها خوشش میاومد. این طوری آدمها حواسشون از گرومپ گرومپ پاهاش و هن و هون کردن صدای نفسش پرت میشد و نمیفهمیدن که دیو اومده. فکر میکردن گوسفندی راهشو گم کرده یا داره شیطنت میکنه.
سپیدار: دیو که پا به حیاط خونهی نمکی گذاشت صدای همون زنگوله میاومد. ننهی نمکی صدا رو شنید. اونم فکر کرد گوسفندی داره شیطنت میکنه. تا صدای دیو بلند شد. صداش باعث شد، چهار ستون خونه بلرزه. انگار زلزله اومده.
مامان: ننهی نمکی تا صدا رو شنید، چشمشو باز کرد. زد تو سرش. آخه با این که تا حالا دیو ندیده بود ولی صدای دیوها رو میشناخت. چون بابای نمکی هر وقت قصه میگفت، ادای دیوها رو در میآورد.
سپیدار: ننهی نمکی گفت: شش در رو بستی نمکی! یک درو نبستی نمکی! شیرم حلالت نمکی! بریم ببینیم این دیو چی میگه.
مامان: دیو گفت: هااااای بر شما، هووووی بر شما، ناله و غصه بر شما، مهمان رسیده بر شما، چای ندارید؟! نمکی و ننهاش هم از ترس شروع کردند به آماده کردن چای. ننهی نمکی در همون حال میگفت شش درو بستی نمکی، یک درو نبستی نمکی، شیرم حلالت نمکی!
سپیدار: دیو چایشو خورد و بعد دوباره هن و هونکنان گفت: های بر شما، هوی بر شما، ناله و غصه بر شما، مهمان رسیده بر شما، شام ندارید؟ دوباره نمکی و مامانش شام درست کردند. چون عجله داشتند وقت نبود که پلو و چلو درست کنند و از دیو هم میترسیدند زودی یک خاگینه درست کردند و جلوی دیو گذاشتند. ننهی نمکی میگفت: شش درو بستی نمکی، یک درو نبستی نمکی، شیرم حلالت نمکی!
مامان: دیو غذا رو خورد ولی به جای این که مثل همه حرمت سفره و نان و نمک صاحبخانه رو نگه داره دوباره نعرهای کشید. اونقدر محکم که همهی خونه پر از خاک و خل شد و همه به سرفه افتادند. چشمان ننهی نمکی پر از گرد و خاک شد. تا ننهی نمکی بتواند چشمانش را تمیز کند و دوباره نگاهی به اتاق بیاندازد، دید که دیگر نه خبری از دیو هست نه از نمکی. با گریه داد زد واااااااای شش درو بستی نمکی، یک درو نبستی نمکی، شیرم حلالت نمکی.
ویززز: ای وای!
سپیدار: حالا بشنوید از احوالات نمکی. دیو سیاه، نمکی رو زیر بغل زده بود و از وسط آسمون تنوره میکشید و میرفت.
ویززز: چی میکشید؟
سپیدار: تنوره میکشید یعنی پرواز میکرد. دیو سیاه رفت و رفت. نمکی اولش ترسیده بود با خودش گفت وای ننه راست میگفت. کاش هفت در رو میبستم ولی من شش در رو بستم یک در رو نبستم. اما بعدش با خودش فکر کرد به به چه قصهی خوبی بشه. بعدا برای همه تعریف میکنم که دنیا از آسمون چه شکلیه. خلاصه رفتن و رفتن تا به قصر دیو رسیدن.
مامان: قصر دیو بزرگ و سنگی بود. پنجره و ایوون نداشت. هیچی نبود که یک ذره نور واردش بشه برای همین خیلی تاریک به نظر میرسید. دیو یک شمع برداشت و همونطور که نمکی زیر بغلش بود گفت این خونه هفت تا در داره. بعد با دسته کلیدی که به شاخ اولش بود در اول رو باز کرد و دسته کلید رو دوباره به شاخش وصل کرد. جلوتر نرفتن. همون تالار اول اطراق کردن. دیو گفت ببین نمکی.
…