قسمت ۵۴ – نخودی – بخش ۲
در این قسمت ادامه داستان نخودی رو میشنوید. به نظر شما نخودی موفق خواهد شد که حق پدرش را از حاکم بگیرد؟
***
سپیدار: سلام سلام. میخوایم ادامهی قصهی هیجانانگیز نخودی رو براتون تعریف کنیم.
مامان: سلام بچهها.
ویززز: حالتون چطوره؟ امروز 18 اسفند 1401 خورشیدی و 9 مارچ 2023 میلادی است و شما به برنامهی سپیدار و ویززز گوش میکنید.
مامان: قصه به کجا رسیده بود؟
سپیدار: به جایی که نخودی راه افتاد تا حق پدرش رو از حاکم بگیره و حق پدرش رو بگیره. توی راه چند تا دوست پیدا کرد و توی دلش جاشون داد و به قصر حاکم رفت. قصه رو جایی تموم کرده بودیم که نخودی به قصر حاکم نزدیک شده بود.
مامان: نخودی تقریبا به قصر حاکم رسیده بود. سربازای حاکم دیدن که از دور یک چیز کوچولو داره تند و تند به سمت شون میاد. اولش خندهشون گرفت. بعد دیدن نه مثل اینکه ماجرا جدیتر از این حرفهاست. داد زدن اوهووووی کجا میای. کی هستی چی هستی چی کار داری.
سپیدار: نخودی با شجاعت سینه صاف کرد و گفت اهم اهم اومدم از حاکم حق پدرمو بگیرم. چه معنی داره که حق آقامو نمیده. سربازا دوباره خندیدن. اونا گنده بودن شمشیر داشتن و جلوشون یک نخود که دست و پا داره وایساده بود.
ویززز: نخودی صبر کرد که خندهشون تموم شه بعد گفت مگه شما وظیفه ندارید هر کسی که اومد اینجا پیغامشو به حاکم برسونید. بدویید برید بهش بگید نخودی اومده نخودی پسر همون کشاورز که هر سال حاکم میاد نصف محصولاتش رو میگیره پول هم بهش نمیده.
مامان: بالاخره سربازا رفتن و به حاکم گفتن. حاکم هم خندید. دستشو تکون داد و گفت بندازیدش توی مرغدونی. چند تا خروس جنگی هم توی لونه هستند. همچین که خوب بهش نوک بزنند میفهمه باید حق کی رو از کی بگیره.
سپیدار: توی مرغدونی، مرغ و خروسها که نخودی رو با غذاشون اشتباه گرفته بودند، خواستند بهش نوک بزنند، ولی نخودی فوری دهنشو باز کرد و شغال رو فرستاد بیرون. شغال اومد و مرغ و خروسهای حاکم رو یک لقمهی چپ کرد.
ویززز: چند ساعت گذشته بود که حاکم یکی رو به مرغدونی فرستاد که ببینه نخودی رو خوردن یا نه. سرباز دید نخودی یک گوشه نشسته داره برای خودش آواز میخونه و میگه “ای خورشید به گوش باش، ای خورشید به هوش باش اومدم از حاکم حق پدرمو بگیرم”. سرباز دید خبری هم از مرغ و خروسها نیست. از تعجب دهنش باز موند.
مامان: وقتی به حاکم گزارش داد اونم تعجب کرد. بعد گفت هاهاها ببرید بندازیدش توی لونهی سگهای شکاری من ببینیم چی کار میکنه. جرات داره باز حرف بزنه. دوباره سربازها اومدند و ترسون و لرزون نخودی رو به لونهی سگها بردند.
سپیدار: اونجا تا سگها خواستند حمله کنند فوری پلنگه از توی دل نخودی اومد بیرون. تا صبح هم به کشیک وایساد که مبادا یکی از سگها جرات کنه به نخودی نزدیک بشه. صبح حاکم یکی از سربازها رو به لونهی سگها فرستاد و شک نداشت که او برمیگرده و گزارش میده که سرورم از دست نخودی خلاص شدیم.
ویززز: ولی او برگشت و گفت سرورم، نخودی سالمه! گفت بهتون بگم زودتر حق پدرش رو بدید بره. دلش برای مادرش تنگ شده. حاکم دیگه داشت خیلی عصبانی میشد. برگشت رو به وزیرش کرد و گفت: شما پیشنهادی داری چطوری از شر این نخودی راحت شیم؟
مامان: وزیر یکمی فکر کرد بعد گفت: سرورم نظرتون چیه بندازیمش توی زیرزمین کاخ؟ همون جایی که آذوقه رو نگه میداریم؟ اونجا خیلی سرده. وسط زمستون چند ساعت اونجا بمونه حتما یخ میزنه. خدا رو چه دیدی سرورم اونجا تاریکم هست اینم که کوچولو شاید یک وقتی تو تاریکی بیفته لای درزهای زیرزمین و از دستش راحت شیم.
سپیدار: حاکم کمی فکر کرد دید بد هم نمیگهها. با خوشحالی دستور داد که نخودی رو به زیر زمین بفرستند. فکر میکرد خب دیگه از دست این نخودی و حرفهاش راحت میشم. به سربازها دستور داد نخودی رو به زیرزمین ببرند و تا چند ساعتی هم اصلا هیچ سراغی ازش نگیرند.
ویززز: نخودی به خودش اومد و دید که میون تاریکی تنها شده. هوا سرد، خیلی سرد. داشت از سرما و خنکی یخ میزد. ولی وقت نکرد که بترسه یا یخ بزنه. آتیشی که تو دلش داشت، یکمی قلقلکش داد و گفت: منو که فراموش نکردی؟ دهنتو باز کن بیام بیرون گرمت کنم. همهجا هم روشن میکنم.
…