دعوت شدم به یه کلاسی به اسم روحی، که عالی بود. بهم گفتن این کلاس تو همه دنیا تدریس میشه و توش درباره فضائل انسانی یاد میگیریم. فقط برای بهائیها نیست، اما از اصول دین بهائی گرفته شده. تو کلاس ما کسایی بودن که بهائی نبودن اما اصلا مهم نبود. یه گروه بودیم که با عشق و محبت دور هم چیزایی یاد میگرفتیم مثل خیلی از کسای دیگه در سراسر دنیا که هممون داشتیم اصول معنوی و روحانی رو درباره یکی بودن نوع بشر و خدمت که نوعی از عبادته، یاد میگرفتیم.
***
مامان و بابام تو شرق امریکا با هم آشنا شدن، مامانم داشته با پسرش راه میرفته که بابام مجذوبش میشه. شاید اولش فقط عاشق ظاهرش بوده اما آخر روز دیگه از هم جدا نشدنی بودن. مامانم خونهدار بود و همیشه در سایه پدرم بود. بابام شخصیت غالبی داشت هنوزم تو شهر انسنیتاز معروفه… یه تبلیغی برای گلخونه دیده بود و تماس گرفته بود، اصلا تجربهای تو این زمینه نداشته، تو وال استریت کار میکرد. اما وقتی با خونواده جدیدش و پسرخوندهاش که برادر منه اومد کالیفرنیا، کار جدیدش رو شروع کرد و یه خونه در کنار محل کارش ساخت. برای ۴۰ سال میخک و گل داوودی پرورش میداد و تو هر مناسبت و تو هر روز، خونه ما غرق گل بود. مامانم همیشه تو موهاش گل میذاشت.
تو دبیرستان خیلی دانشآموز خوبی بودم، چون بچه شلوغی بودم و تو گروه تئاتر بودم، همیشه یه سناریویی درست میکردم که معلمهام رو بخندونم و از زیر کارها در برم… عاشق خدمت به جامعهام هستم. شوق و شور و سرگرمی و علاقه واقعیم هست. برام مفهوم همه چیز در این دنیا هست.
برنامهای دارم به اسم «نیروی آرد». یه ایده کوچولو اومد به ذهنم و خیلی باحال شد. خیلیا کمک کردن. جریان اینه که مردم آرد میارن برای خانوادههای افغان که تازگی تو منطقه ما پناهنده شدن. میتونستم برم مغازه یه عالمه آرد بخرم، یا چک بکشم و یه مبلغی رو بدم. میدونم که جامعه بهائی و بقیه جوامع مذهبی دیگه هم کمکهای خودشونو میکنن. ولی وقتی همه این کارها با هم جمع میشه… چه خوش موقع. عالیه! میبینی؟!
این کاریه که من اسمش رو گذاشتم برنامه «ساختن برای بخشیدن». همه چیزایی که درست میکنیم رو میبخشیم. امروز اینجا جمع شدیم که دعا بخونیم. بهش میگیم جلسه دعا. دور هم جمع میشیم برای دیدن هم و الفت و موانست. فکر کردم یه چیزی باید بهش اضافه کنیم. عبادت به شکل مورد علاقه من! نه تنها دور هم جمع میشیم برای دعا خوندن بلکه خدمتی هم انجام بدیم. حتی وقتی دور هم نشستیم میتونیم یه کار مفید بکنیم. بافتنی ببافیم. یه چیزی درست کنیم که بتونیم وقتی سرده به هر کسی نیاز داره ببخشیم. اینجا هم گاهی سرد میشه. وقتی تو خیابون دارم میرم و میبینم یکی از سرما قوز کرده یکی از این شالها یا کلاهها رو بهش میدم و واقعا خوبه! این کار بهمون یاد میده حتی وقتی در کنار همیم و داره بهمون خوش میگذره و میگیم و میخندیم هم به فکر بخشش باشیم.
…
آماندا سلاتر گیش هستم. سال ۱۹۷۵ در شهر لاهویا کالیفرنیا به دنیا اومدم. بعدش اومدیم به انسنیتز و الان چهل ساله که اینجام. وقتی نوجوون بودم یه گروه دوست داشتم که همیشه خدا با هم بودیم. از وقتی مهد کودک میرفتم، خیلی محشر بود. کار همیشگیمون این بود که حسابی موهامونو روشن میکردیم. کلی روغن میزدیم به خودمون و میرفتیم کنار دریا و ساعتها و ساعتها تو آفتاب میخوابیدیم. حالا میخندم به اون کارها. میبینی که الان رنگ پریدهام و موهامو هم سیاه میکنم.
رفتم به دانشگاه سنتاباربارا. عاشق اونجا بودم. سه سال بود که درس میخوندم که یه روز بهم زنگ زدن. مامانم یه خال روی پاش پیدا کرده بود و فهمیده بودن سرطان پوسته. سرطان بدخیم بود. یکی از دوستای خوبم که باهام بود بهم گفت باید بری پیشش. همین الان! چون خیلی پیشتون نخواهد بود. از دانشگاه مرخصی گرفتم و رفتم خونه.
اون روزا مادر و پدرم از هم جدا شده بودن، و جدا زندگی میکردن. وقتی مادرم سرطان گرفت نمیدونم چه اتفاقی افتاد که معجزه شد. یه چیزی برای هر دوشون اتفاق افتاد که دوباره عاشق هم شدن. عاشق حسابیهااااا. مامانم برای اولین بار، مثل دختر دبیرستانیها، زیر دوش آواز میخوند. خیلی قشنگ بود. من هیچ وقت اینطوری ندیده بودمش. اونقدرا انرژی نداشت اما کلی با هم سفر کردن، رفتن بورابورا، کانادا و هر جایی که میتونستن برن، تا زمانی که دیگه نتونست از جاش بلند شه، بعدش فوت کرد.
من و پدرم عزادار مادرم بودیم… هر شب خدااااا ساعت شش عصر پیژامه میپوشیدیم و مینشستیم پای تلویزیون و سریالهای تکراری میدیدیم. نه جایی میرفتیم، نه کاری میکردیم. یه شب بابام گفت، لباستو عوض کن بریم جلسه آشنایی با دین بهائی. گفتم این دیگه چیه؟ گفت نمیدونم. ولی دوست خوبم رابرت دعوتم کرده. پس بیا بریم.
…