رویاهایم چه شد؟
زنان چه شاغل و چه خانهدار، رویاها و برنامههایی برای پیشرفت شخصی خود دارند که گاهی روند زندگی و مسئولیتهای خانه، آنها را کمرنگ میکند و گاهی به خاطر تفکرات و فشارهایی که از سمت خانواده و جامعه برایشان تعریف میشود از آنها دست میکشند. در این قسمت به تغییر این نگرش پرداخته شده است.
***
واقعا که… حتما همه چی رو باید به زبون آورد. خدا این دو تا چشم رو به آدم داده برای چی؟
امشب با امید بحثم شد… منظورم دعوا و جدل نیست، از اون بحثها که اون نظر خودش رو میگه و منم نظر خودم و تهش هیچ کدوم نمیتونه اون یکی رو متقاعد کنه. ساعت 7 از شرکت به سمت خونه به راه افتادم، این هفته، دو روز اضافه بر برنامه خودم رفتم سرکار، تا دوستم بتونه کارای پزشکیش رو انجام بده. خدا رو شکر دوشنبهها نوبت امیده که بره دنبال بچهها، سر کوچه یه کم میوه و خواروبار خریدم و تقریبا با هم رسیدیم دم در خونه. بعد از اینکه میوهها رو شستم، یه کم میوه آوردم تا با همدیگه بخوریم، امید داشت تلویزیون میدید. پسرم در حالیکه داشتم شام میپختم ازم خواست که بهش دیکته بگم، میگفت بابا بلد نیست تند تند میگه، دخترم هم اصرار داشت تا در همون حین به شعری که امروز توی مهد یاد گرفته بود گوش بدم و هیچ کدوم به نفع اون یکی کوتاه نمیاومد و با اینکه صدای کش مکش و مشاجرشون خیلی بلند بود، اما امید همچنان به تلویزیون دیدن ادامه میداد.
بعد از ضرف شام یادم اومد که لباسایی که شسته شده رو باید پهن کنم، یه گوشهای اومدم به امید و گفت: باشه باشه … تموم شه برنامم پهن میکنم. ولی میدونستم که اگه خودم انجامشون ندم مثه دفعه قبل سر صبح لباسای ما و فرمای بچهها خیس از تو ماشین لباسشویی بهمون سلام میکنن. راستی فردا تو مهد دخترم عکاسی دارن باید حمومش کنم و لباس براش آماده کنم. درحالیکه تو خونه از این ور به اون ور میرفتم تا کارهای بچهها رو انجام بدم و اونا رو برای خواب آماده کنم، چشمم به امید افتاد که جلو تلویزیون داشت چای میخورد… وقتی حموم دخترم و داستانهای شبانه و شب بخیر گفتنها تموم شد، اومدم تو آشپزخونه و با دیدن ظرفای شام آه از نهادم بلند شد… بیخیال ولشون کن… ولی میدونستم که اگه نشورم فردا بوی گندشون همه آشپزخونه رو برمیداره… صدای تلویزیون کم کم داشت میرفت رو اعصابم… یعنی واقعا من رو نمیبینه که اینقدر بدو بدو میکنم؟
آشپزخونه که تمیز شد ساعت 11 بود. تلویزیون همچنان روشن بود و امید جلوش خوابیده بود… رواندازی که کنار کاناپه بود رو روش کشیدم که چشماش رو باز کرد و گفت: چه عجب یادی از ما کردی! این حرفش مثل شعله کبریت که تو خرمن باروت افتاده باشه من رو منفجر کرد. گفتم: نه که از وقتی که اومدیم مشغول استراحت و امورات شخصیم بودم؛ وقت نکردم به شما سر بزنم. متعجب نگاهم کرد و گفت: چرا ناراحتی میشی؟ من که چیزی نگفتم. جواب دادم: منم ناراحتیم از همینه که میبینی وقتی میام خونه چه همه کاره که باید انجام بشه ولی به روی خودت نمیاری که یک دستی برسونی… و اینطور بود که بحث 15 دقیقهای ما در خصوص وظایف زنان و مادران و سختی کار پدران و… شروع شد و 15 دقیقه بعد بینتیجه پایان پذیرفت… البته من با دلخوری بهش پایان دادم و اومدم تو بالکن.
واقعا میخوام بدونم همه جای دنیا این شکلیه… یا وضع ما زنای شاغل فقط اینجا این شکلیه؟ وضعیت زندگی امروز به خصوص در شهرها به شکلی شده که کار کردن مرد به تنهایی نمیتونه کفاف زندگی رو بده و اکثر زنان همپای مردانشان کار میکنن تا بتونن از پس مخارج خانه، اقساط و هزینههای فرزندان بربیان. مادران شاغل برای انجام کارهای بیرون از خانه و مسئولیتهای داخل منزل، وقت استراحت و خواب خودشون رو کاهش میدن، این امر موجب میشه که به مرور زمان از لحاظ جسمی و روحی فرسوده بشن و در برخی موارد آسیبهای جبرانناپذیری بر اونا وارد بشه. چند وقت پیش برنامه مستندی دیدم که در اون به این مطلب اشاره می شد که شرایط حاکم بر زندگانی زنان شاغل در اکثر نقاط دنیا حاکی از اونه که مسأله اشتغال زنان که جامعه مدرن اون رو امتیازی برای زنان در نظر میگیره، نه تنها باعث بهتر شدن اوضاع زندگیشون نشده بلکه بار مضاعفی رو هم بر دوش اونها گذاشته… به راستی چرا زن شاغل بعد از پایان ساعات اداری، موظف و ملزم به انجام مسئولیتهای منزله، و شوهراشون رو محق به استراحت و رفع خستگی میدونن؟