افسردگی پس از زایمان
تعداد زیادی از زنان و حتی مردان، افسردگی پس از زایمان و آمدن فرزند را تجربه میکنند. اطلاع دقیق و آموزش صحیح میتواند در گذر از این بحران به آنها کمک شایانی کند.
***
اوه… آمبولانس… چرا من هنوز اینقدر ازین صدا وحشت میکنم؟
هنوزم از صدای آمبولانس مضطرب میشم، باورم نمیشه که چنین لحظاتی رو تجربه کردم… اگه اون روزا یکی بهم میگفت که یه روز در حالی که تو بالکن نشستی و رو کاناپه کنار گلدونات لم دادی، ازون روزا یاد میکنی میگفتم که امکان نداره از این بحران سالم بیرون بیام. دو هفته مونده بود به تاریخی که برای زایمانم مشخص شده بود، بچه اول و نوه اول و هزار جور حساسیت و پیگیری… چند روز بود که احساس فشار مضاعف میکردم و حرکت برام خیلی سخت شده بود، برای اینکه زایمان راحتتری داشته باشم به کلاسهای یوگای بارداری میرفتم و هر روز تمریناتم رو با همراهی امید به دقت انجام میدادیم. یک روز صبح که از خواب بلند شدم حس کردم که همه تخت و لباسام خیس شده … بلند شدم و نگاهی انداختم… واای نه… هنوز که دو هفته تا تاریخم مونده، از شدت نگرانی حتی نمیتونستم به درستی نفس بکشم… امید پاشو… امید بچه… امید…
خدایا خودت بچه ام رو حفظ کن… چرا من اصلا درد ندارم نکنه اتفاقی برای بچه افتاده… نمیتونم نفس بکشم…
تو بیمارستان دکترم از امید پرسید که چه ساعتی کیسه آب پاره شده و امید گفت دقیقا نمیدونیم، وقتی بیدار شد متوجه شد. دکتر گفت چون که درد نداره باید سزارین بشه، اگه زیاد صبر کنیم ممکنه بچه از دست بره. نه… خدای من… این همه برای زایمانم تمرین کردم و وقت گذاشتم که همه چی روال طبیعیش رو طی کنه… نکنه زیر بیهوشی بلایی سرم بیاد خانم دکتر… خیلی میترسم. صدای قربان قلبم رو میشنیدم… هیچ کلمهای گویای میزان ترس و وحشت و اضطرابم در اون لحظات نیست. بعد از دو روز به خونه اومدم، پسرم خیلی گریه میکرد و خواب منظمی نداشت، در دوران بارداری خیلی برای دیدنش هیجان داشتم ولی از وقتی به خونه برگشتم یک حس عجیبی داشتم، انگار حوصلهاش رو نداشتم، هیچ چیز خوشحالم نمیکرد، با اینکه خیلی سعی میکردم وقتایی که خوابه کمی استراحت کنم، اما خوابم نمیبرد، همه اش دوست داشتم گریه کنم… احساس پوچی میکردم… اطرافیان با جملاتی از قبیل ناشکری نکن، اولش یه کم سخته، و یا خیلیها آرزوی بچه دارن باید شاکر باشی و آرامشت رو حفظ کنی… سعی میکردن آرومم کنن. اما هر حرفی از این دست فقط عذاب وجدانم رو از حسی که به بچهام داشتم افزایش میداد و من رو در مارپیچی از شرم گیر میانداخت که هیچ راه فراری ازش نداشتم. این شد که بعد از دو هفته به خاطر وخامت حال روحیم و نگرانی امید از گریههای مداوم من پیش روانپزشک رفتیم… امید هم حال و روزش بهتر از من نبود. پس چرا اینطوری شد، ما که قرار بود خوشحالتر و خوشبختتر بشیم؟
الگوی فرهنگی که مادران باید همیشه شاد و خندان باشند و از تولد فرزندشون هیجانزده بشن باعث میشه که مادرانی که از افسردگی بعد از زایمان رنج میبرن، درد مضاعفی رو علاوه بر دردهای جسمیشون تحمل کنن، حال بدت رو کاملا درک میکنم. این اولین جملهای بود که دکتر روانپزشک بهم گفت و اینطور ادامه داد که: افسردگی پس از زایمان بر اثر نوسانات بسیار شدید هورمونی بعد از زایمان در برخی از خانمها به وجود میاد و گاهی هم شرایط اضطرابآور حین زایمان اون رو تشدید میکنه و اصلا نباید با خستگی و نگرانیهای طبیعی در هفتههای اول بعد از زایمان اشتباه گرفته بشه، چون میتونه تبدیل به یک مشکل خطرناک بشه و آسیبهای جدی رو برای مادر و فرزندش به همراه داشته باشه. مادرانی که این دوره رو تجربه میکنن عموما به تواناییهاشون به نگهداری از بچه اعتماد ندارن و افکاری از قبیل پرت شدن و یا تصادف کردن به همراه بچه اونا رو آزار میده و حتی ممکنه به خاطر این افکار دست به خودکشی و یا آسیب زدن به فرزندشون بزنن… خیلی کار خوبی کردین که مراجعه کردین، این معضل با مصرف کمی دارو جلسات مشاوره کاملا قابل حل هست…