مراقب خودم باشم

Program Picture

شاخه زیتون - فصل ۱

مراقب خودم باشم
۲۹ فروردین ۱۴۰۱

چگونه زنان باید به لحاظ روحی خود را بازیابی کنند و در صورت لزوم از مشاوره تخصصی در این مسیر استفاده کنند و صرفا جهت حفظ آرامش و ارتقای قوای ذهنی و روحی خود برنامه روزانه داشته باشند.

***

آخیش … چقدر امشب هوا خوبه …عه رازقی ناقلا بازم که افتادی رو شمعدونی بیچاره، الان نجاتت میدم شمعی جان… آها درست شد… خوب این دفترم کجاست؟… آها اینم پیدا شد. خانم احمدی همکارم توی شرکت بیمه است. یک هفته است که به شعبه ما منتقل شده، میزش دقیقا کنار میز منه، روی میز کارش همیشه مرتب و تمیزه و هر چیز جای مشخصی داره. راس ساعت 25/8 دقیقه با لباس‌های آراسته و اتو کشیده کارت حضورش رو میزنه و چهره‌ مصمم و متینش به فضای اتاق انرژی میده. مثل یک هنرپیشه روی حرکات بدن و ریتم راه رفتنش و حتی فیگور نشستنش کنترل داره، گاهی دلم میخواد چند دقیقه بهش زل بزنم و کشف کنم چه چیزی در وجود این زن اینقدر برام خاص و جذابه.

هر روز ساعت 11 برا خودش دمنوش درست میکنه و میاد کنار پنچره و در حالیکه گل‌های روی طاقچه رو لمس میکنه، لیوانش رو آهسته آهسته سر میکشه. در اون لحظه انگار ناب ترین لحظه دنیا رو داره تجربه میکنه… با اینکه تایم کمتری رو هر روز صرف ناهار خوردن میکنه، اما امکان نداره دمنوش ساعت 11 صبح رو نادیده بگیره، آخه چه چیز هیجان انگیزی در خوردن یک لیوان دمنوش هست که ما ازش بی خبریم؟! چند روز پیش که یکی از مشتریامون به خاطر یکی از تبصره‌های جدید شرکت بیمه حسابی جوش آورده بود رو بهش حواله داده بودن تا قوانین رو دوباره براش توضیح بده.

اول بدون اینکه به توهین‌های زیر پوستی و صدای بلند اون آقا بخواد عکس العملی نشون بده، چند لحظه بهش گوش کرد و بعد با قاطعیت و ادب گفت: صحبت‌هاتون رو شنیدم،اگر دوست دارید راهنمایی تون کنم بفرمایید بشینید. این سطح از اطمینان و وقار واقعا برام سوال برانگیز بود و هنوز نتونستم برخورد اون روزش رو هضم کنم. حتما خیلی زندگی بی هیاهو و روتینی رو تجربه کرده که میتونه اینطور آروم و با کنترل رفتار کنه، خوش به حالش. چند ماه رو در بهت منش و حرکات و قوانین ساده و عجیبی که برای میز کارش وضع کرده بود،گذروندم … تا اینکه امروز یک شوک بزرگ رو تجربه کردم.

سر صبح که اومدم شرکت دیدم روی میز کارم یک پاکت هست با علامت دادگستری، از شدت نگرانی پاکت نامه رو بدون توجه به الباقی نوشته ها باز کردم …نکنه امید بدون مشورت با من، آدرس محل کارم رو برای کارای قانونی انحلال شرکت و رسیدگی به شکایتش به بخش اداری داده؟ ولی نه… نامه احضاریه دادگاه مال خانم احمدی بود. برای رسیدگی به پرونده دعاوی حق حضانت فرزند… چی؟

در همین موقع در حالیکه سعی می‌کرد شالش رو مرتب کنه ،اومد تو … و وقتی نگاه متعجب من و کاغذ توی دستم رو دید پرسید: اتفاقی افتاده مینا جون؟ نامه رو بهش دادم و عذر خواستم از اینکه ناخواسته و به خاطر سوءتفاهم بازش کردم. نشست سرجاش و خط به خط نامه رو با دقت خوند… ساعت 11 شده بود، دمنوشش رو ریخت توی لیوان مخصوصش و در حالیکه منتظر بود تا دم بکشه، به گوشه اتاق خیره شد.

دیگه طاقت نیاوردم. گفتم: اتفاق بدی افتاده خانم احمدی؟

گفت: نه عزیزم… ایشالا ازین به بعد خیره.

با این جوابش فضولیم بیشتر تحریک شد، در حالیکه سعی می کردم کنجکاویم رو کنترل کنم پرسیدم: نمیدونستم بچه هم دارین!

گفت: آره یک دختر 6 ساله دارم که با پدرش زندگی میکنه و آخر هفته ها میاد پیش من … یک ساله درگیر کارای حضانت و دادگاهم، امیدوارم این دفعه رای به نفع من صادر بشه.

داشتم شاخ درمیاوردم… در حالیکه سعی می‌کردم این سطح از حیرت  در صدا و چهره ام مشخص نباشه گفتم: آفرین به پشتکار و روحیه تون… اصلا به نظر نمیاد در حال گذروندن چنین پروسه سختی باشین. لبخند تلخی زد و گفت: سخت مال سال گذشته بود… الان خیلی بهترم. تازه داشتم به جواب علامت سوالی که رو سرم سبز شده بود می‌رسیدم که یک ارباب رجوع اومد و نتونستم به اکتشافاتم ادامه بدم.

ساعت چهار و نیم که دیگه تایم کاری تموم شد دعوتش کردم به یک قهوه تو کافی شاپ روبه روی شرکت … حس کردم دلش می‌خواد حرف بزنه، البته فضولی خودم هم قلقلکم می داد.

news letter image

ثبت نام در خبرنامه