۳- دخترعموی کوچک
میرزا محمد حسن، برادر میرزا حسینعلی نوری (حضرت بهاءالله) دلخوش از وصلتی که قرار شده بود بین عباس و دخترش شهربانو صورت بگیرد روزگار را میگذارند و…
***
من میرزا محمدحسن برادر میرزا حسینعلی نوری هستم… همیشه در کنار برادر مهربانم بوده و در همه حال مطیع اوامر او هستم، هرگز ندیدهام که ایشان حرکت اشتباه انجام دهد و یا دلی را برنجاند… در اواخر حیات پدر بزرگوارمان وقتی برادر ناتنیمان پدر را به منزلی که ارثیه به مادرش رسیده بود برد، آنگاه میرزا حسینعلی در تهران خانهای اجاره کرد و کلیه اهل بیت و خواهران و برادران تنی و ناتنی خود را به آن خانه برد و اداره کلیه امور را خود برعهده گرفت… من در تهران و در تاکر مدیون حمایتهای او بوده و هستم.
شهربانو: آقا جان، آقا جان… کجایی؟… آقا جان، کجایی پس؟
مادر: چه شده دختر، آقا جانت اینجاست… نماز میخواند.
شهربانو: مرضیه خبر داده که عمو جان آمده، عباس هم آمده، فاطمه هم هست، همه آمدهاند… بروم با عباس بازی کنم؟ بروم؟
مادر: شهربانو جان ما حتی یک کلمه از حرفهایت را نفهمیدیم.
میرزا محمدحسن: چه شده دخترم، شمرده شمرده حرف بزن…
شهربانو: مرضیه خبر داده که عمو جان آمده، عباس هم آمده، فاطمه هم هست… بروم آنجا با عباس بازی کنم؟ بروم؟
محمد حسن: به به شهربانو جان چه خبر خوشی آوردی دخترم… الهی شکر.
مادر: میرزا، پس چرا نشستهای؟ نمیخواهی به دیدار برادرت بروی؟
محمد حسن: مگر میشود نروم…
مادر: من هم بساط چای و میوه را آماده میکنم. حتما خسته راه هستند، میخواهم دعوتشان کنم.
محمد حسن: آری، آماده کن، من دعوتشان میکنم.
شهربانو: آقا جان، من بروم؟ بروم آقا جان؟
محمد حسن: قبل از آن شال کمرم را بیاور بعد برو.
شهربانو: چشم آقا جان.
مادر: آنجاست کنار سجاده.
محمد حسن: عجب آتشپارهای شده است این دختر.
شهربانو: بفرمایید آقا جان.
محمد حسن: عاقبت به خیر باشی شهربانو جان، برو.
شهربانو: پس من رفتم.
مادر: کجا دخترم؟ با این سر و وضع میروی؟ بگذار موهایت را مرتب کنم، شانهای بزنم.
شهربانو: مادر جان خوب است دیگر… شانه نمیخواهد.
مادر: خیر نمیشود، بیا ببینم… خیلی خوب… حالا مرتب شد، مراقب رفتارت باش، آبروی آقا جانت را نبری.
شهربانو: پس من رفتم.
مادر: برو به سلامت دخترم، ماشاالله عزیز دلم است، پاره تنم، الهی فدایش بشوم من، عاقبت به خیر شود انشاالله…
محمد حسن: انشاالله، رفت تا پسرعمویش را ببیند، ها !!!
مادر: آن هم با چه ذوقی رفت… همه عباس عزیزم را دوست دارند، به راستی کودک باوقار و مهربان و باهوشیست، حالاتش با همه همسالانش فرق دارد.
محمد حسن: آری درست است… طبق رسوم هم که عقد دخترعمو و پسرعمو را در آسمانها بستهاند… درست است؟ خانم گویا از این داماد آینده راضی هستی خدا رو شکر.
مادر: به قربان هر دو بشوم.
محمد حسن: خب من دیگر بروم… اسپند یادت نرود، حتما دود کن.
مادر: چشم حواسم هست، میرزا یادت نرود برادرت میرزا حسینعلی و عائلهاش را برای صرف شام به منزلمان دعوت کنی؟ میخواهم آسیه جانم را زودتر ببینم.
محمد حسن: نگران نباش حتما دعوت میکنم، شما بساط پذیرایی شام را برپا کن، بقیه را بسپار به من.
مادر: ای به چشم.
محمد حسن: راستی اگر نیاز به کمک داشتی برایم خبر بفرست زودتر برگردم، به محمد و زینت هم میگویم برای کمک بیایند.
مادر: فعلا که تا شب زیاد مانده ولی اگر نیاز بود خبر میفرستم.
میرزا محمد حسن: افسوس… افسوس که آن منزل پدریمان را سیل ویران کرد، وگرنه همه باید در خانه پدری دور هم جمع میشدیم.
مادر: به راستی که ایام خوشی بود، یادش به خیر میرزا…
محمد حسن: ای روزگار، به برکت پست و مقام پدر خدا بیامرزم، این خانواده ۲۰ سال در اوج اقتدار زندگی مرفه و آرامی داشتند… مال وافر، روزگار خوش.
مادر: خدا را شکر میرزا، هنوز هم حسن شهرت میرزا بزرگ ورد زبانهاست.
محمد حسن: سخاوت میرزا بزرگ چه در زمان وزارتش چه زمانی که با دسیسههای میرزا آقاسی مقام و منسبش را از دست داد هیچ تفاوتی نکرد، همه به یاد دارند.
مادر: خدا رحمتشان کند… اصل نام نیک است که همه به نیکی از او یاد میکنند، روحش شاد.
…