نورانیت و درخشندگی

Program Picture

نمایش باران و فاران

نورانیت و درخشندگی
۰۵ آبان ۱۴۰۰

در این قسمت باران و فاران به همراه مادربزرگشون در حال درست کردن غذا و دسر هستند که مادربزرگ در مورد پیرمردی که تو روستاشون زندگی می‌کرده، خاطره‌ای تعریف می‌کنه.

***

باران: مامان‌بزرگ، میشه دسرم درست کنیم؟

مامان‌بزرگ: چرا که نه مادر جون، درست کنیم.

فاران: مگه تو بلدی؟ همیشه مامان درست می‌کنه.

باران: بله که بلدم، کاری نداره. همه چیزاش حاضره. بیا ایناهاش.

مامان‌بزرگ: مادر جون، اینا شیر هم می‌خوادها.

فاران: داریم مامان‌بزرگ تو یخچاله الان میارم.

مامان‌بزرگ: پس یه قابلمه کوچیکم از تو اون کابینت پایینی بیار.

باران: اونو من میارم.

فاران: اینم شیر. حالا باید چیکار کنیم؟

باران: حالا باید بذاری شیر بجوشه، بعد این پودرا رو بریزی توش.

مامان‌بزرگ: نه مادر جون. شیر نباید بجوشه.

باران: پس چیکار کنیم؟

فاران: دیدی گفتم بلد نیستی الان خراب می‌شد.

مامان‌بزرگ: نه فاران جون، به این سادگیا خراب نمیشه. باران اول سه لیوان شیر سرد بریز تو قابلمه.

باران: خب اینم سه لیوان…

مامان‌بزرگ: حالا شعله گاز رو ملایم کن و کم کم پودرشو بریز و آروم آروم بهم بزن.

فاران: میشه من این کارو کنم؟ همیشه دوست داشتم من درست کنم.

مامان‌بزرگ: بیا فاران جون، فقط آروم. خیلی هم مواظب باش، در ضمن قول بدین وقتی مامان و بابا یا بزرگ‌تر خونه نیست هیچ‌وقت با اجاق گاز کار نکنید.

باران: همیشه مامان بهمون میگه. الانم چون شما بودین ما آمدیم.

مامان‌بزرگ: بگردم شما رو. تا آروم اون دسرو هم بزنین منم این کوفته‌هامو یه سر بزنم وا نشه یه وقت.

باران: بابا الان بیاد کلی کیف می‌کنه. عاشق کوفته‌هاییه که شما درست می‌کنین.

فاران: آره همیشه میگه کوفته‌هایی که مادر جون درست می‌کنه یه چیز دیگه‌ست. ولی من از آلوهاش خوشم نمیاد.

مامان‌بزرگ: حالا این دفعه یه امتحان بکن. حتما خوشت میاد.

باران: مامان‌بزرگ فکر کنم دسر داره حاضر میشه.

مامان‌بزرگ: بذار ببینم، خوبه یکم دیگه مونده.

فاران: مامان‌بزرگ، زمانای قدیم هم از این دسرا بود؟

مادربزرگ: از اینا که نه، ولی کلی چیزای خوب دیگه بود.

باران: مثلا چی بوده مامان‌بزرگ؟

مامان‌بزرگ: مثلا کلی شیرینی… کلی حلوا. یادش بخیر، باز منو بردین به اون سالا… می‌دونین چیه بچه‌ها؟ اون چیزی که شیرینی رو خوشمزه می‌کنه و طعمش تا سال‌های سال از یادتون نمیره شکر نیست، اون مربوط میشه به این که کی و با چه عشقی اونو درست کرده باشی، یادمه عمو امان‌الله…

بچه‌ها: عمو امان‌الله!؟

مامان‌بزرگ: عمو امان الله همون پیرمردیه که وقتی بچه بودیم تو روستامون زندگی می‌کرد.

فاران: یادم اومد. همون که می‌گفتین خیلی مهربون بوده؟

مامان‌بزرگ: آره مادر جون، عمو امان‌الله یه قلب بزرگ و نورانی داشت.

باران: منم یادمه که می‌گفتین همیشه به همه کمک می‌کرده و همه هم دوسش داشتن.

مادربزرگ: بله مادر جون، خودشه.

فاران: یعنی عمو امان‌الله براتون دسر درست می‌کرده؟

مامان‌بزرگ: از این دسرا که نه، اما همیشه تو جیبش یه شیرینی‌های کوچیکی بود، شبیه به بیسکوییت که خودش درست می‌کرد. غروبا که تو کوچه‌ها راه می‌رفت یا هر جا که همه جمع بودن می‌آمد و می‌گفت دهنتونو شیرین کنید. هر کی ناراحتی داشت عمو امان‌الله با حرفای قشنگش آرومش می‌کرد. اون یه ویژگی خیلی بزرگ نورانیت رو داشت بچه‌ها، نورانیت یه صفت و یه هدیه خیلی باارزش خدای مهربونه.

مامان‌بزرگ: باران دسرو گذاشتی تو یخچال؟

باران: آره گذاشتم.

فاران: مامان بابا هنوز نیومدن.

باران: حتما تو ترافیک گیر کردن.

فاران: ولی نیم ساعت پیش به بابا زنگ زدم گفت کارامون داره تموم میشه.

مامان‌بزرگ: نگران نباشین بچه‌ها، قرار بود بعد کار اداریشون برن خرید، دیگه باید پیداشون شه.

باران: مامان‌بزرگ، اینکه گفتین عمو امان‌الله قلب نورانی داشته یعنی چجوری بوده؟

مامان‌بزرگ: یعنی مثل یه شمع بود، هر جا می‌رفت اونجا رو روشن می‌کرد، عاشق هم بود، کوچیک و بزرگ و فقیر و پولدارم براش فرقی نداشت، اینکه آدما مال اون روستا بودن یا غریبه هم فرقی براش نداشت.

فاران: یعنی ما هم می‌تونیم نورانی باشیم؟

مامان‌بزرگ: شما بچه‌ها همتون قلب‌های مهربون و نورانی دارین عزیزای من. ولی برای صفت نورانیت خیلی تلاش لازمه. کار یک روز دو روز نیست، یه عمر باید تلاش کرد، یه عمر باید همه اون کارای خوبو که یاد گرفتین انجام بدین.

فاران: مثلا باید تو تمام عمرمون شاد و راستگو باشیم؟

باران: دقیقا. یا مثلا تو تموم عمرمون باید شجاع و مهربون باشیم.

مامان‌بزرگ: آفرین، هر دوی شما خوب متوجه شدین.

مادر: بچه‌ها، مادر جون، کجایین؟

بچه‌ها: اینجاییم مامان، تو آشپزخونه.

مادر: چه خونه ساکتی. تو آشپزخونه چیکار می‌کنین؟

news letter image

ثبت نام در خبرنامه