قسمت ۸ – خودکار اکلیلی
نیلوفر مدرسه رو خیلی دوست داره و از یادگیری به همراه دوستانش لذت میبره ولی امروز نیلوفر بر خلاف همیشه که خیلی شاد و مسرور از مدرسه برمیگشت، خسته و ناراحت به خونه رسید. خواهرش نگار و مادرش فوراً متوجه حال او شدن و از او خواستن تا دلیل ناراحتیاش را بیان کنه.
***
نیلوفر: مامان من امروز خیلی ناراحتم، امروز برام اتفاق خیلی بدی افتاد.
نگار: نمیگفتی متوجه نمیشدیم، آخه اصلاً معلوم نیست که ناراحتی.
نیلوفر: نگار خواهش میکنم شوخی نکن. اصلاً حوصله کَل کَل کردن باهات رو ندارم. یک بار هم که شده جدی باش و حال آدم رو بفهم.
مادر: عزیزم، آخه چه اتفاقی برات افتاده که انقدر ناراحتی؟!
نگار: آره ها، مثل اینکه مسئله خیلی جدیه… تعریف کن ببینیم چی شده!!
نیلوفر: الان میگم.
مادر: اول پاشو برو دست و صورتت رو بشور، لباسهای مدرسهات رو هم عوض کن.
نگار: یک کم هم آروم بشو، بعد بیا ببینیم چی شده.
نیلوفر: اصلاً حواسم نبود… الان میام.
مادر: نگار خیلی خوبه که تو شوخطبعی، همیشه باعث شادی و سرور میشی و جو خونه رو عوض میکنی. ولی باید حال خواهرت رو هم درک کنی، وقتی میبینی انقدر ناراحته سر به سرش نذار دیگه.
نگار: مامان… نیلوفر میدونه که چقدر دوستش دارم، نگاه نکن که بعضی وقتها به من غر میزنه، اگه یک روز سر به سر هم نذاریم روزمون شب نمیشه… ولی چشم، شما هم درست میگین.
نگار: خب خواهر جون چهرت که یک کم آروم شده. حالا یک لیوان آب یخ هم بخور که درونت هم خنک بشه.
نیلوفر: نگااااار…
مادر: واقعاً نگار از دست تو. میذاشتی چند دقیقه از حرفمون بگذره. خب بگو ببینم چه چیزی دختر همیشه شاد منو انقدر ناراحت کرده؟!!!!
نیلوفر: مامان اون خودکار اکلیلی سبز بود که بابا بهم هدیه داد، یادته که…
مادر: بله یادمه.
نیلوفر: امروز اوایل زنگ نازنین ازم خواست که خودکارمو بهش قرض بدم، خودش هم گفت که زود بهم برمیگردونه… اما آخر زنگ که بهش گفتم خودکارمو بده گفت؛ پیشش نیست. باورتون میشه. اون خودکار منو داده بود به مهرنوش، بدونِ اجازه من… تازه اینکه چیزی نیست، آخر زنگ رفتم خودکارمو از مهرنوش گرفتم دیدم دیگه نمینویسه… خراب شده. فردا میدونم باهاشون چکار کنم…
نگار: واقعاً برای یک خودکار ناقابل انقدر بهم ریختی… من فکر کردم چی شده حالا…
نیلوفر: نگار خانم، اون یک خودکار ناقابل نبود. اولا که هدیه و یادگاریِ بابا بود بعدش هم، اون خودکار برای من شانس داشت. از وقتی بابا اون خودکار رو به من داد همه نمراتم عالی میشد.
نگار: صبر کن صبر کن. جریان جالب شد. حالا قبول که این هدیه برات ارزش داشت چون اونو بابا بهت داده. ولی این خرافات دیگه چیه؟ “اون خودکار برام شانس میاره” واقعاً ببخش ولی نمیتونم جلو خندمو بگیرم. آخه خواهر من از تو بعیده. یک کم فکر کن، یعنی اگر تو امتحان داشته باشی و هیچ مطالعهای نکنی، فقط به خاطر داشتن یک خوکار، میری امتحانت رو با نمره خوب پاس میکنی؟!!!!!! میشه همچین چیزی؟
نیلوفر: به نظر من که این خودکار برای من شانس میاره حالا…
مادر: دخترا، دخترا، صبر کنین، انقدر یکی به دو نکنین. بیاین در این مورد با هم مشورت کنیم. ببین نیلوفر، من هم با نگار موافقم… این باور صحیح نیست که تو فکر کنی به خاطر یک شی تو درست موفقی… تو دانشآموز خوبی هستی و خیلی مطالعه میکنی و اگر موفقیتی کسب میکنی به خاطر سعی، کوشش و علاقهایه که به یادگیری و آموختن داری.
نگار: بله. دیدی مامان هم با من موافقه، تازه از کی نمره مهم شده؟!!! مهم اینه که هرچه بیشتر مطالعه کنیم و یادگیریمون رو زیاد کنیم.
نیلوفر: اصلاً اصل جریان یادتون رفتا. کار نازنین خیلی بد بود… اون نباید امانتی که از من گرفته رو به کس دیگهای میداد، اون هم بدونِ اجازه من.
نگار: زیاد مسئله رو مهم کردی، از بابا بخواه دوباره یه خودکار اکلیلی سبز خوششانس بهت بده.
مادر: فکر میکنم مسئله فقط خودکار نیست. خودکار رو که میشه باز خرید. مسئله اینه که نازنین امانتدار خوبی نبوده، و همین نیلوفر رو ناراحت کرده.
نیلوفر: بله، دقیقاً همینه و برای همین شما باید زنگ بزنی به مادر نازنین و هر چی اتفاق افتاده رو براش توضیح بدی.
نگار: چطوره تو روزنامه آگهی بدیم تا همه متوجه خطای نازنین بشن.
نیلوفر: نگار من خیلی ناراحت هستم. نازنین باید متوجه بشه چه کار بدی کرده، باید از من عذرخواهی کنه. البته مطمئن نیستم که بتونم ببخشمش.
…